داستان اجتماعی:
حاجیه خانوم قصههای پرغصهای داشت. روزهای اول که هنوز ۱۲ سالش را پر نکرده بود و پستانهایش برنیامده بود زمزمههایی میشنید که در گوش مادر و زنهای اطراف او پچ و پچ میشد. حاجیه هیچ تصوری نداشت که این زمزمهها چه فریادی را در خلوت زندگی او در بدو کودکی رقم خواهد زد. پرده سفید را که از سرش کشیدند، چشمش به سایه جوانی افتاد بیمو با ته ریشی نتراشیده، سبیلی کشیده که تا نوک لبهایش را پوشانده بود و چشمانی متحیر و سراسر از کنجکاوی که به او نگاه میکرد.
حس غریبی داشت. میخواست برگردد و مادرش را صدا کند. سرش را مثل موشی هراسان از گربهای تیزچنگ به راست و چپ میگرداند. خبری از مادر نبود. چشمان نگران مادر را از صبح در خاطر داشت. مردمک چشمان مادر راوی داستانی بود مملو از خاطره تکرار تجربهای زیسته شده که اینک با توریهای سفید و گلگلی بازخوانی تلخ همان مرثیه بود، مرثیه ای در وسط میدان شادباش عروسی!
نفسهای آن پسر با ابروهای سیاه و زمخت و چشمانی از حدقه برون زده، خیالش را برآشفت. دیگر امیدی به حضور مادر نداشت. با همه خردسالیاش چیزی را حس میکرد و تصویر مبهمی میساخت از خاطرات و قصههای زنهای بزرگسال خانواده، وقتی به بهانههای مختلف دور هم جمع میشدند. انگشت زمخت و سردی را روی حاشیه آروارههایش حس کرد که آرام میخزید و بر روی لبانش اطراق کرد. عروسک پارچهای که آذر، همسایه و دوست مادر با تکههای رنگارنگی برایش دوخته بود را سفت در آغوش کشید. فکر میکرد شاید این هم نوعی بازی است. قایم باشک یا مهمانبازی که گاه با دختران و پسران همسایه در حیاط خانه بازی میکرد.
تنش از گرمای دستان آن پسر میلرزید که سراسیمه در زیر لباس سفید منجوق دار حاجیه خانوم سرگردان بود. انگار چیزی گم کرده بود یا میخواست چیزی در زیر لباس حریر دخترک بیابد. نگاهی توام با تشویش و التماس به پسر داشت. نگاهاش بهسرعت با نگاه درون مردمکهای قهوهای روشن آن پسر گره میخورد که سوار بر امواج نفسهای تند و بریده او دنبال ساحلی امن میگشت. آن غروب مهمترین لحظات هولناک زندگیاش بود. چشمانش تا صبح در میان اشک و خفقان هیس، دنبال تنها حامیاش میگشت. باورش نمیشد این بار مادرش، تک دختر محبوباش را چنین راهی خانه بیگانه کرده و ناپدید شود. ملحفه نازکی که همه هیبتش را در آن مخفی کرده بود هم انگار بر تناش سنگینی میکرد. نیمتنه اش از شکم تا زانوانش را حس نمیکرد. انگار این بخش دیگر به تن او تعلق نداشت. مانند سرزمینی که دیگری بدان تصرف یافته باشد، بیگانه بود. نمی فهمید چه شده و تنها چیزی که یادش هست دستان آن پسر روی دهانش بود که نمیگذاشت برای رهایی از درد عجیب بین پاهایش و سنگینی جثه آن پسر ریغو فریاد بکشد. خنکای ملحفه را که با قطرات مدام اشکهاش خیس شده بود روی گونههایش حس میکرد. میان صدای خروپف آن پسر که در کنارش میشنید، فقط به یک چیز فکر میکرد: کاش این بازی زودتر تمام میشد و دوباره پیش نرگس و هاجر برمیگشت و بازیهای کودکانهاش را با اونها ادامه میداد.
حاجیه خانوم خبر نداشت که دیگر آن ممه را لولو برد! حتی فکر این را هم نمیکرد که از آن روز به بعد به حاجیه خانوم تغییر نام داده شده بود و اون پسر که همه حاجی صدایش میکردند، تنها همراه باقی زندگیاش خواهد بود. از درد شکم و زیر شکمش زانوهایش را جمع کرده بود توی آغوشش. اشک امانش نمیداد. معلوم نبود اشک دلتنگی مادر بود یا همسالانش که صدای قهقهههاشون هر روز عصر توی کوچه میپیچید و یا اشک ناشی از درد عجیبی که نفسس را بند میآورد. رغبت نداشت پاهایش را نگاه کند. فقط سیاههای از رنگ قرمز میدید که بر روی دامن سفیدش توجهاش را جلب میکرد. اصلا نمیخواست به آن فکر کند. مثل آدمی که نصف تنش را از دست داده باشه، نیمتنهاش را از آن خود نمیدونست. حاجیه خانوم خبر نداشت با مشارکت آقاجون میرزا و مادرش به خانه بخت رفته بود؛ خانه بختی که از همان لحظات نخست، نه بخت، که تخت تجاوز بود. سالها طول کشید تا حاجیه فهمید که چه شد و چه بود. هنوز هم وقتی لباس سفید عروسی را میدید تنش سرد میشد و عرق بر پیشانیاش مینشست. حاجیه خانوم این کابوس تجاوز را تا آخرین لحظههای عمر کوتاهش با خود حمل کرد.
صبح که بیدار شد عروسک پارچهای اش هم خونی شده بود! آرام در آغوشش گرفت. او تنها شاهد حاجیه خانوم در این بازی خونین بود!
سنجشگری مسایل اجتماعی ایران
https://t.me/alitayefi1
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر