همه ما دستکم یکبار طعم ملس عشق را چشیده ایم و طبعا همه نیز تلخی عشق و دردهای ناشی از آن را نیز در زیر پوست مغز و قلبمان چونان نوشته ای حک شده بر پوستین درخت، حس کرده ایم. همیشه نیز عشق در جایی که عقلانیت فربه در ستیز با آن بر می خیزد و قلب را بخدمت تام و تمام می گیرد، عشقی آسیب دیده و بیمار است؛ عشقی له شده، کج و کوله و آفت زده! در این عشقِ دو سویه، رابطه عاشقانه مصدوم است و در فضایی ممنوعه، معلولیت و محکومیتی می یابد که همیشه محکوم به فراموشی و پستونشینی است.
بارها قلب همه ما ناشی از هراس و بیم، تشویش و هیجان، و گهان و ناگهان بخود لرزیده و با فرمان عقل و در رویارویی با تهدید جسم و جان، به رعشه افتاده است. اما لرزش قلب در اثر اصابت تیر مژگان عشق، و تنگی نفس و شتاب تیک و تاک ضربان قلب بدون فرماندهی مغز مستبد، تحفه ای است که اگرچه کمتر تجربه زیسته می شود ولی همان یکبارش نیز اسطوره می گردد و فرشی قرمز بر دالان دراز زندگی هر انسانی.
من نیز چونان تو بارها در زندگی، قلبم لرزیده است؛ با تکانشی از قطعات جسم و جان، پندار و گفتار، تا رقص گیسو و خم ابروی یار. به کوچکترین بهانه ای قلب رئوف من پاپیِ گوشه چشمی می شود و قلبش را در دهانش مزه می کند. این حس پر شور آدمی که زیر سم اسب عقلانیت ابزاری دنیای کوچک ما چنین مقاومت کرده و این اسب سرکش را رام و همسو می کند، نقطه پیوند عقل و دل، خرد و عشق ورزی، و لاهوت و ناسوتی است. جایی که در آشتی بی همتایی، انسان را به ملکوت اعلایی می رساند که بهشت آن در زمین، همین جا و اکنون است. اینجاست که انسان و سجایای انسانی اش متبلور و متولد می شود. این نقطه تعادل عقل و دل انسان همان نقطه پانتئاست. اگر روزگاری ارسطو انسان را حیوانی ناطق و عاقل می دانست، باید این دیدمان را از نو برساخت که "انسان حیوانی عاشق است" و بی عشق، سرزمین مان در زیر دست آژیدهاک عقلانیت محض بی احساس اسیر خواهد ماند.
عاشقانه های من نیز اگرچه شعر بمعنای سنتی و مرسوم آن نیست اما محصول رقص برگ های سبز و سرخ روییده بر قامت قلبی است که با هر نسیمی از سوی کرشمه های یار بخود لرزیده و از این تب و هذیانش، کیف مستی را تجربه کرده است. آنجا که در راه محراب خرد، سراغ میخانه دل را می گیرد! موسیقی این شور و هذیان از خودگریزی و وارستگی از چنبره روزمرگی، چنان در تودرتوی واژه های بخدمت گرفته شده ام پنهان و آشکار است که هر خردمندی نمی تواند این نقش بر نقاشی دلم را برنماید و آنرا در مجسمه های خیالش تجسم کند.
عاشقانه های من، زمزمه هایی درونی است که اینک به فریادی فراز یافته و از پستوی هراس محتسب و خرد خرده گیر به میدان شهود و شاهد قدم نهاده است. زمزمه های درون من اینک آشکار است و همگان، خواهند دید این سلولهای حیات قلب و جانم را. زمزمه های درونی من، دیگر برونی است. تولدش مبارک!
متن مجموعه اشعارم
http://l1l.ir/3b4x
علی طایفی
@alitayefi1
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر