۱۳۹۰/۶/۵
در خیال با حافظ
به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش میباش
که نیستی ست سرانجام هر کمال که هست#
تو می گویی خوش باشم اگرچه نیستی است آخرم
ز فنای آدمی، چگونه می توان خوش بود آی صنم!
حافظی، شکر شکن، قدر تو دنیایی داند و بس
ضمیر آدمی که رنج نبیند، گل نیست، خاراست وخس
حافظا! کمال آدمی به نیستی آخر نشود دگر
تونیستی بظاهر، اما هستی بی تو نرسد به سر
مراسودای خودرنجی و درد عبث نباشد بازیم
تو خود دانی که به فلاح آدمی هماره من راضیم
طرفه عشق و مستی نه از روی می است و ساغر
محبت آدمی به آنست که نبیند به جهان غمی دگر
حافظا قصد جدل ندارد این بیخرد نزد تو فرزانه ای!
غصه همی باشد مرا که چون در کمال، باشم دانه ای!
از نبات و جماد و یار و عشق، گیرم این پند تا ابد
کز اندیشه ما چگونه رنج آدمی تواند که بر شود!
ترا عارف و مستان عشق و پیامبر شعر خوانند
نهیب زن! ظالمان آدمگون را چون تبارشان آدم دانند!
من ز سعدی همی دانم که گفت در وصف آدمی
که بی محنت دیگران، نشاید نامت دهند آدمی!
----------------------------
# بیتی از حافظ شیرازی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر