‏نمایش پست‌ها با برچسب شعر. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب شعر. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۱/۴/۹

زمان!

زمان،
‫کهنه پیری که بر تارک در ایستاده است‬
‫و با چشمان خسته از خیرگی و انتظار‬
‫می نگرد‬
‫می پاید‬
‫تیک و تاکش را به نفرین و فریاد‬
‫برگوشها می راند‬
‫و سخت در کناره ای لمیده و می نگرد‬
‫گویی‬
‫این سالخوره ترین موجود هستی‬
‫چیزی در زبان بکام دارد‬
‫گوش کن!‬
‫پچ پچ ندایش‬
‫زمزمه هایش‬
‫را می شنوم‬

‫نسیم کلامش‬
‫از شبحی دهان گونه برون می زند‬

کلماتی سخت درهم و برهم‬
‫گویی مفهومی می رساند‬
چه می گوید این پیر دیر زندگی؟‬
   ‫نوازش کلامش‬
‫بگوش، موسیقیایی است که‬
‫می شنوم‬
‫با رقص باد و نسیم
که می گوید‬
‫قدر مرا بدانید!‬
‫عشق بورزید‬
‫که کتاب کوچک زندگی و عمر شما‬
‫چیزی جز اوراق عشق ورزیدن نیست‬
   ‫این را گفت 
و در بسته شد!

۱۳۹۱/۲/۲۵

آن شب!


نمیدانم درونم چه غوغایی است ازتب
که جان و تنم چون شمع میسوزد امشب

الهی مرهمی ده هردمی آتش افروز
که بازم بسوزد مر مرا هر روز و هر شب

دلم ارام نادارد ز آلام دوری و هجر یارم
مرا دلدادگی رسوای شهرم سازد امشب

اگر دلدادگی و مهر نامش این باشد
من آنرا هم بخواهم دم بساعت، هر دم شب

ترا من رهروی پاک باخته و دلبسته بودم
چرا از مهر من آزرده ای ای یار امشب!

من ار عمر بود چون نوح همواره در طول
از آن هیچ نستانم جز کام بودن با تو امشب

بیا ره برنما آزار نرسان بجان خسته من
مرا مهمان آغوشت بکن درمهتاب امشب

رضای هست و نیستم با تو بودن بود اما
دلم بسیار غمین  و پریشان است امشب

زاعماق وجودم یک آرزو دارم به دندان!
که باشم در بر یارم بدور از هر شکوه درشب

بیا مه روی من، ای همدم و باران صبحگاهی
بیا پیشم بکن از نو لباسی نو بجانم امشب

اگر روزی بیابم کام خود در آن بر سیمین وش تو
بدان آنروز من ناید دگر، صبح ناید آن شب!

چگونه من توانم برد از یاد روز وصل چشمت
که گر آن دم زاید دوباره، روز باشد آن شب

ز یادت من همی بر دوش دارم رنج دوری
چه باشد گر رسم بر دامنت، تاریک آن شب

بمن خرده نگیر ای مهربان، چشمان جانم
که گر مستی زعشاق بخواهی، باشم امشب!

به دل یک ارزو دارم ز بود و نابود هستی
که ارام بخسبم در کنار گیسویت یک شب

وزآن روز برنتابد خورشید جان بخش و دلارام
که هر روز بایدش تابیدن و نازاید دگر شب!

۱۳۹۰/۷/۱۹

من راه رفته ام!

من
راه رفته ام!
کوله بارم
مملو از نان های خشکی است
که زخمه های دندان دیگران
به روی سیه من می خندد!

من یک راه رفته ام
راه کویر گونی که در آن
بته های بی اعتنایی
شنهای سرگردان احساس را
بسختی به بازو می گرفتند
و باد
شتابان درپی چیزی بود
گویی سراسیمه 
از اینهمه تهی بودن!

من راه رفته
ترانه ای سروده شده
و ساز دهان کودکی هستم
که زندگی اش با او همساز نبود
من راهی رفته ام