اولين قصه من در قطار امروز صبح
بوق قطار به صدا دراومد
صدها نَفَر در قطار جابجا شدند.
اغلب ادمهايي كه تنهايي را دوست دارند به ناچار خودشون را تكوني دادند و كيف و شال خودشون را از روي صندلي بغلي برداشتن تا مسافر بعدي بنشينه! اخم مسافر جديد را ميشه از چشماش و تكون سرش فهميد! گيرم خودش هم هميشه همين كار را ميكرد!
قطار بوق زد و راه افتاد.
ساعت ٧.١٧ دقيقه صبح هست.
بوي قهوه با بوي عطر مسافرها معجون خاصي درست كرده كه بيني ادم را مي سوزوند.
شيشه هاي پنجره قطارپر از شبنم قطرات بارونيه كه از دم صبح نم نم شروع به ريزش كرده بود.
ادمها همه در يك فضاي ميان خواب و بيداري نشستند.
صحنه حضور جمعي اين ادمها براي رفتن به بازار كار ياداور صف هاي طولاني زندانياني است كه در سيبري بسمت زمين هاي سنگي ميرفتن تا با پتكهاشون بر صورت سخت سنگ بگوبند و چه بسا ارام شوند!
زمزمه هاي گروهي دوستان شروع ميشه. حتي كوپه مسافران ساكت هم صداي زير موسيقي ادمهايي شنيده ميشه كه با سيم هدفون توي گوششون سعي ميكنن از دنياي واقعي فاصله بگيرند.
همه در مسيري و با قصدي در قطار نشستند. چهره هاي خسته ادمها فقط نشان از يك بيگانگي است.ادمها دارند ميرند نقش هاي اجتماعي شون را بازي كنند.
اين حس بيگانگي درست از زماني شروع شد كه كورمال كورمال از تخت پريده و توي دستشويي صورتشون را شستن! انگار سرشون را كه بالا كردن، ديگه صورتشون را نميتونستن ببينند. مثل اينكه صورت اينه پراز بخار ابهام بود!
......
ع ط
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر