۱۳۹۱/۲/۲۵

آن شب!


نمیدانم درونم چه غوغایی است ازتب
که جان و تنم چون شمع میسوزد امشب

الهی مرهمی ده هردمی آتش افروز
که بازم بسوزد مر مرا هر روز و هر شب

دلم ارام نادارد ز آلام دوری و هجر یارم
مرا دلدادگی رسوای شهرم سازد امشب

اگر دلدادگی و مهر نامش این باشد
من آنرا هم بخواهم دم بساعت، هر دم شب

ترا من رهروی پاک باخته و دلبسته بودم
چرا از مهر من آزرده ای ای یار امشب!

من ار عمر بود چون نوح همواره در طول
از آن هیچ نستانم جز کام بودن با تو امشب

بیا ره برنما آزار نرسان بجان خسته من
مرا مهمان آغوشت بکن درمهتاب امشب

رضای هست و نیستم با تو بودن بود اما
دلم بسیار غمین  و پریشان است امشب

زاعماق وجودم یک آرزو دارم به دندان!
که باشم در بر یارم بدور از هر شکوه درشب

بیا مه روی من، ای همدم و باران صبحگاهی
بیا پیشم بکن از نو لباسی نو بجانم امشب

اگر روزی بیابم کام خود در آن بر سیمین وش تو
بدان آنروز من ناید دگر، صبح ناید آن شب!

چگونه من توانم برد از یاد روز وصل چشمت
که گر آن دم زاید دوباره، روز باشد آن شب

ز یادت من همی بر دوش دارم رنج دوری
چه باشد گر رسم بر دامنت، تاریک آن شب

بمن خرده نگیر ای مهربان، چشمان جانم
که گر مستی زعشاق بخواهی، باشم امشب!

به دل یک ارزو دارم ز بود و نابود هستی
که ارام بخسبم در کنار گیسویت یک شب

وزآن روز برنتابد خورشید جان بخش و دلارام
که هر روز بایدش تابیدن و نازاید دگر شب!

۱ نظر:

ناشناس گفت...

محتوای شعر شما زیباست وهرجه از دل براید لاجرم بر دل نشیند.اما نیاز به
باز بیتی و بازی با کلمات دارد.دلتان
از اتش عشق همیشه گرم باد