ترجمه ای از کنیچی تومیناگا
طرح مسئله : در بين جامعه شناسان، اين امر كاملاً شناخته شده است كه هواداران نظريه تضاد، فقدان نظريه تغيير اجتماعي در جامعه شناسي را محكوم كرده اند، در حاليكه هواداران جامعه شناسي تاريخي نيز نبود تاريخمندي در جامعه شناسي را محكوم نموده اند( درايستل در ولر، 1976).
با وجود اين، واقعيت دارد كه مطالعه تغيير اجتماعي از قبيل نوسازي (Modernization)، صنعتي شدن (industrialization) و تطور اجتماعي، زمينه فعاليت بسياري از آثار برجسته اي بوده كه اخيراً پيرامون اين مسئله تمركزداشته اند. بخصوص جالب توجه اين است كه مرحله اخير نظريه تغيير اجتماعي ديگر با تنظيم و صورت بندي گزاره هايي پيرامون روندهاي عام توسعه ،مشخص نمي شود؛ نظريه اي كه مرحله كلاسيك تغيير اجتماعي بود. مرحله كنوني در سطح پيشرفته تري از تحليل مولفه هاي تغيير اجتماعي، تصريح محرك هاي معطوف به توسعه و صورت بندي شرايط توفيق با شكست صنعتي شدن و نوسازي قراردارد (همچون آثار آبزنشتات ، 1966 ؛ اتزيوفي ، 1968؛ لنسكي ، 1966؛ توميناگا ، 1965؛ تساف ، 1975).
نكته اينجاست كه اين مساعي مي توانند از يكسو بطور استثنايي بعنوان نمونه هاي نظريه پردازي پيرامون عناصر تاريخي از نقطه نظر جامعه شناختي تلقي شوند و از سوي ديگر بعنوان تلاشي براي پويايي تحليل جامعه شناختي بشمار روند.
جهان در چهل سال پس از جنگ جهاني دوم تاكنون شاهد رويدادهايي بوده كه علاقه نظريه پردازان تغيير اجتماعي را به خود جلب كرده است. رويدادهايي چون« مصرف بسيار انبوه» جوامع مابعد صنعتي ايالات متحده و كشورهاي اروپاي غربي و صنعتي شدن اخير ژاپن، تلاش اتحاد شوروي و كشورهاي اروپايي شرقي براي توسعه اقتصادي متفاوت با نوسازي ممالك سرمايه داري و دولت هاي جديد تازه استقلال يافته اي كه در پي گذار و انتقال ساختارهاي اجتماعي سنتي شان، از رهبري نخبگان نوسازي شان بهره مي جويند. در بين تحقيقات انجام شده پيرامون جامعه شناسي اين روندها، تحول مفهوم سازي شاخصهاي صنعتي شدن و نوسازي و تحول و توسعه تطبيقهاي بين المللي ميزان توسعه اقتصادي و سياسي به چشم مي خورد ( همچون آثار بنديكس ،1964؛ آيزنشتات ،1964 ؛ ليپست،1959). كوششهايي نيز براي ارزيابي و صورت بندي مجدد نظريه تطور اجتماعي وجود داشته كه در پي انطباق شكل كلاسيك جامعه شناسي قرن 19 با شناخت تحولات اخير نظريه اطلاعات جهت آزمون رابطه بين تطور بيولوژيك و اجتماعي بوده است ( همچون آثار لنسكي ، 1987؛ پارسنز ، 71 و 1966 ).
چرا عليرغم غناي مطالعات تغيير اجتماعي در جامعه شناسي اخير ، كساني وجود دارند كه اين مطالعات را ارزيابي نكرده و جامعه شناسي را به دليل نبود مطالعات تغيير اجتماعي و عناصر تاريخي مقصر مي دانند؟ چرا حتي امروزه نيز توجيهاتي براي تعارض « جامعه شناسي گرايي» با « اثبات گرايي تاريخي » وجود دارد؟ بهرحال هدف اين مقاله بررسي موقعيت كنوني تحقيقات تغيير اجتماعي از يك چشم انداز جهاني است تا گونه هاي اصلي نظريات تغيير اجتماعي را براساس روش شناسي هاي عمده تصريح كرده و آنها را در مورد تغيير اجتماعي در ژاپن به كار ببرد.
نگرشي در تغيير اجتماعي
تغيير زودگذر در جهان فيزيكي را مي توان به طور مستدلي تحت عنوان تبديل منظم وضع موجود، تشريح كرد. تغيير تطوري در دنياي بيولوژيك نيز مي تواند عيناً بعنوان عمل انتخاب طبيعي در انواع ژنها بدون دخالت عوامل ذهني مثل انگيزش و آگاهي تشريح شود. ولي چنين تغييراتي در مورد فرد مصداق ندارد. فرايند تطوري در دنياي اجتماع ، اساساً واقعه اي تحت تاثير كنش انساني است. قبل از ورود به مبحث انواع روشها، توضيح اندكي پيرامون مفهوم تغيير اجتماعي، ضروري بنظرمي رسد. تغيير اجتماعي، تغيير وضع نظام اجتماعي است. در وضع يك نظام اجتماعي، دو گونه شاخص تغيير وجود دارد. شاخص اول، كمي و مربوط به سطح فعاليت نظام اجتماعي است و مثال هاي آن عبارتند ازسطح توليد، سطح استاندارد زندگي، سطح آموزش، سطح بهداشت و سطح رفاه. شاخص دوم، كيفي و مربوط به ساختار نظام اجتماعي مورد نظر است. مثالهاي اين شاخص عبارتند ازساختارنقش همچون تقسيم شغلي كار، ساختار نهادي همچون كارگاههاي خصوصي و ديوان سالاري دولتي و ساختار توزيعي همچون توزيع محصولات فيزيكي، نسبي (nasabi) و فرهنگي ( يعني قشربندي اجتماعي). يك نظام اجتماعي زماني ساخته مي شود كه الگوهاي بالقوه تعاملات و توزيع منابع در بين اعضايش منحصراً معطوف به تسهيل عملكرد احتياجات كاركردي آن نظام باشد. تغيير در شاخص كمي، همان تغييردرسطح وتغييردرشاخص كيفي، همان تغيير ساختاري است. بنابراين تغيير اجتماعي عبارت است از تغيير وضع اجتماعي، خواه كمي در سطح و خواه كيفي در ساختار.
بهر حال اين تغييرات درسطح و ساختار درارتباط متقابلند چنان كه تغيير در سطح نيازمند تغيير ساختار است و تغيير در ساختار به تغيير سطح منتهي مي شود. بطور كلي سه گونه تغيير سطح وجود دارد: فرایاز یا صعودی (ascending)، فرویاز یا نزولی(descending) و تركيب موفقي از هر دو یعنی تغيير ادواري (cyclical). بحث انگيزترين اين گونه ها، الگوي تغيير فرایاز و سپس الگوي ادواري است. تغيير در سطح فرایاز را مي توان رشد اجتماعي ناميد و زماني كه رشد اجتماعي يا نتايج تغيير ساختاري همراه شود، توسعه اجتماعي بوقوع مي پيوندد. تغيير در سطح فرویاز همراه با تغيير ساختاري نيز انحطاط اجتماعي است. تغيير ادواري نيزمي تواند شامل تغييرات ساختاري، بعنوان شقوق توسعه و انحطاط شود. ولي حتي اين دسته هاي ريخت شناسي نيز مستقل از پس زمينه شناختي در مفهوم سازي تغيير اجتماعي نيستند( چارچوب 1).
وظيفه فعلي ما تمايز گونه هاي اصلي روش شناختي در رويكرد تغيير اجتماعي است. هر چند كه تمايز بين تجربه گرايي (empiricism) در انگلستان و عقلگرايي (rationalism) در قاره اروپا، رويارويي اصلي توسعه نظريه معرفت شناختي در تاريخ فلسفه بوده، رويارويي روش شناختي درعلوم اجتماعي حول قطب ديگري مي چرخيد: يعني اثباتگرايي در برابر ايدآليسم (idealism). اثباتگرايي در علوم اجتماعي كه قالبش عمدتاً تحت تاثير موفقيت علوم طبيعي بوده، در واقع بيانگر گستره روش شناختي تفكرعلمي- طبيعي تا مطالعه جهان اجتماعي بوده و با تجربه گرايي پيوند تنگاتنگي داشته است. با اين همه علوم طبيعي، خاصه علوم فيزيكي مبتني بر استنتاج قياسي- عقلاني بوده و به لحاظ گونه اي با ابزارهاي رياضي شناخته مي شد.
بنابراين اثباتگرايي رابطه نزديكي با عقلگرايي دارد كه در اين رابطه با ظهور اثباتگرايي منطقي در قرن 20، ديگر عقلگرايي هيچ اختلاف و ضديتي با اثباتگرايي ندارد. مخالف واقعي اثباتگرايي همان متافيزيك سنتي است كه نه تجربي و نه عقلاني است. در اينجا آنچه ازايدآليسم مراد است در واقع الگوي فكري علوم اجتماعي است كه ميراث سنت متافيزيك در جهان اجتماعي محسوب مي شود . شايان ذكر است كه ايدآليسم مورد نظر ما، درمتن روش شناسي علم مبتني بر اين نظر است كه عين، برخلاف نگرش واقع گرايي اثباتگرا، فقط در ارتباط با ديدگاه ذهني عامل شناسايي شناخته مي شود.
بنابراين شناخت تغيير اجتماعي برحسب اثباتگرايي به رويكرد ناتوراليستي مي رسد. ناتوراليسم عمدتاً براساس دو گونه علوم طبيعي تقسيم شده و جهت مطالعه پديده هاي اجتماعي به كار مي رود: « ناتوراليسم بيولوژيك در برابر ناتوراليسم فيزيكي». ازناتوراليزم بيولوژيك، نظريه تطوراجتماعي و ازناتوراليزم فيزيكي، نظريه تعادل جويي اجتماعي صورت بندي شدند. با ظهور اثباتگرايي منطقي، نگرش يكپارچه و واحدي از علوم در قالب نظريه سيستمي تجلي يافت. روند اخير نظريه تغيير اجتماعي در اردوي اثباتگرايي، در پي صورتبندي مجدد تطورگرايي اجتماعي(social evolutionism) بر پايه رويكرد سيستمي است (چارچوب 2).
ايدآليسم نيز با درماندگي ناشي از عقلگرايي در عصر روشنگري و انقلاب فرانسه با قصد حفظ مجدد سنت دانش متافيزيك در زمينه نظريه اجتماعي، شكل گرفت. تاريخگرايي زماني ظاهر شد كه ايدآليسم امكان تعميم هاي شناختي را درباره جهان اجتماعي انكار كرد. با ظهورديالکتيك و رويكرد ديالکتيكي، ايدآليسم راهي براي صورتبندي نظريه توسعه اجتماعي يافت. در بخشهاي بعدي به بررسي مفصل اين چهارگونه شناسي روش شناختي مي پردازيم (چارچوب 4).
اثباتگرايي : رويكرد ناتوراليستي
با وجودي كه اصلاح پوزيتيويسم يا اثباتگرايي بارها مترادف تجربه گرايي (empiricism) بكار رفته است ولي تجربه گرايي در مقابل مفهوم اصالت پيشينی گرایی apriorism) ) و اثباتگرايي به قول كنت و سن سيمون در مقابل تفكر غيرعلمي مثل الهيات (theology) و متافيزيك قرار دارد. برخلاف اثباتگرايي منطقي محفل وين و گروه وابسته اش در قرن 20، اثباتگرايي سنتي در قرن 19 فقط بر استقراء از مشاهدات تجربي تاكيد كرده و به نقش منطق قياسي و علم رياضيات در معرفت علمي و ارتباط آن با واقعيت هاي قابل مشاهده تجربي به عنوان ريشه شناخت، توجهي نداشت. ولي هر دو گونه اثباتگرايي كلاسيك و منطقي اساساً مبتني بر تعميم روش علوم طبيعي در جهان اجتماعي اند.
براي اثباتگرايي كلاسيك دو گونه رويكرد در علوم طبيعي وجود داشت كه مي توانست در مطالعات جامعه شناختي بكار آيد : زيست شناسي و فيزيك. با ناتوراليسم بيولوژيك يا زيست شناختي در مطالعه تغيير اجتماعي، نظريه تطور اجتماعي شكل گرفت كه بطور موفقيت آميزي توسط هربرت اسپنسر كامل شد. كاربرد ناتوراليسم فيزيكي در مطاله تغيير اجتماعي از موفقيت كمتري برخوردار بود تا اينكه ويلفردو پارتو نظريه تعادل جويي اجتماعي نظام اجتماعي را مطرح ساخته و بكار برد. با وجوديكه نظريه تطور اجتماعي موجد نظريه رشد و توسعه اجتماعي شد، رويكرد تعادل جويي به نظريه تغيير ادواري منتهي گرديد. لذا مي توان اذعان داشت كه نظريه تطور، عامل محرك بيشتري براي تحقيقات تجربي بود. در اين خصوص ارزيابي مجدد اهميت روش شناختي نقش نظريه اسپنسر، ضروري است.
تعبیراسپنسر از مقايسه مفهوم جامعه با ارگانيزم هاي زيستي يا بيولوژيك، سه مفهوم اساسي جامعه شناختي را دربرگرفت: رشد اجتماعي، ساختار اجتماعي و كاركرد اجتماعي. رشد اجتماعي بعد كمي تغيير اجتماعي بوده و دو معيار براي تطور اجتماعي بدست مي دهد: افزايش حجم و پيچيدگي. ساختار اجتماعي به توصيف اين پيچيدگي پرداخته و سه بعد دارد: نظام بقا، نظام توزيع و نظام مقررات كه در هر يك از اين ابعاد فرايندي از پيچيدگي كمتر به پيچيدگي بيشتر بچشم مي خورد. كاركرد اجتماعي مفهومي است براي نمايش وابستگي متقابل بخشهاي ساختاري تفكيك شده و متمايز جامعه كه به موجب آن، اين بخشها بطور جدايي ناپذيري به يكديگر و به كل جامعه پيوسته اند. در نظراسپنسر تطورجامعه يعني رشد جامعه كه در فزوني حجم و پيچيدگي ساختاري هر يك از اين سه نظام فرعي بقاء، توزيع و مقررات تجلي مي يابد. توسعه از ساده به پيچيده و از جامعه پيچيده به پيچيده تر و همچنين از جامعه نظامي به صنعتي، تصویرعینی از اين روندهاست (اسپنسر، 96-1876 ).
در تاريخ جامعه شناسي معروف است كه توفيق « گزاره هاي روند» اسپنسر مولد يك سلسله گونه هاي مشابه در توسعه تاريخ از موقعيت ساختاري A به B گرديد. اين وضع نه تنها در آثار كلاسيكي چون تونيز، زيمل، دوركيم، وبر و يا سوماتاكاتا ديده مي شود بلكه در نظريه هاي پس ازجنگ جهاني دوم ازقبيل روند تفكيك ساختاري پارسنز و اسملسر(1956)، روند صنعتي شدن و دمكراتيك شدن ليپست (1959)، روند تفكيك و نوسازي مارش (1967) و روند تحرك – تراكمي توميناگا (1965) نيز وجود دارد. البته بهيچ وجه نمي توان مدعي شد كه همه اين نظريات، جانشينان خلف و مستقيم اسپنسر هستند. ولي نكته اينجاست كه غلیان اين «گزاره هاي روند» حاصل تلاشهايي است كه براساس تفكر اثباتگرا، معطوف به صورتبندي گزاره هاي كم و بيش تعميم يافته اي درباره مسائل تغيير اجتماعي بوده اند.
كارل پوپر زماني مدعي شد كه قانون تطور احتمالاً نمي تواند در بطن روش علمي گنجانده شود چه علم زيست شناسي، چه جامعه شناسي و بيان حكم وجود يك روند، قانون همه گير و جهان شمولي نيست ( پوپر، 1957). ولي آيا مامجازيم كه تلاش و مساعي جامعه شناساني از قبيل اسپنسر تا پارسنز را در طراحي نظريه تطور اجتماعي، خارج از متن روش علمي بدانيم؟ در اين ادعا و استدلال، مسئله اصلي معياري است كه براي تعيين علمي بودن بكار رفته، خواه فرمول درون متن روش علمي باشد، خواه نباشد. روشن است كه پوپر فقط كاربرد روش علم فيزيك را به عنوان روش علمي به رسميت مي شناسد. ولي من برعكس معتقدم كه مثالهاي ناتوراليسم در علوم اجتماعي محدود به روش فيزيك نبوده و ناتوراليسم بيولوژيك بخصوص در جامعه شناسي موفق تر از ناتوراليسم فيزيكي بوده است. غليان گزاره هاي روند در زمينه نظريه تغيير اجتماعي نيز ناگزير از همين موقعيت روش شناختي است . با وجوديكه شايد اين گزاره ها با معيار پوپر غيرعلمي جلوه كند ولي جامعه شناسان بسياري به عناوين مختلف در پي صورتبندي روند خاص و كشف شرايطي هستند كه ظهور چنين روندي بدان وابسته است.
در بين ليست اسامي كه سوروكين در 1928 جمع كرده و تحت عنوان مكتب مكانيكي به دست داده، فقط نام پارتو قابل بازيابي است. روش علم فيزيكي كه پارتو براي تحليل نظام اجتماعي بكاربرد، نظام معادلات هم زمان بود كه روابط متقابلاً پيوسته اجزاي خود را همچون، عوامل رسوبات (residuas)، مشتقات(derivation) ، عامل اقتصادي، گروههاي اجتماعي و تحرك اجتماعي صورت بندي مي كرد. به نظر پارتو ساختار اجتماعي عبارتست از راه حل تعادلي اين نظام معادلات؛ و تغيير اجتماعي نوسان ادواري و چرخشي است كه با دگرگوني اين راه حل هاي تعادلي مشخص مي شود، يعني زماني كه متغير زمان با نظام معادلات مشخص مي شود. قضيه گردگشت نخبگان صورت بندي جانشيني هاي ادواري بين طبقه حاكم و محكوم بوده و ناشي از دگرگوني وضع تعادلي در توزيع دو نوع رسوب يعني غريزه آميزش و بقاي متراكم است (پارتو 1916).
ميان گونه هاي مختلف مفهوم تغيير در ناتوراليسم فيزيكي و بيولوژيك، تعارض قابل توجهي وجود دارد: گزاره هاي روند خطي مشتق از ناتوراليسم بيولوژيك و گزاره هاي نوسان ادواري برگرفته ازناتوراليسم فيزيكي اند. از نظر روش شناسان علم مثل پوپر، فرمول نوسان ادواري، علمي تر خواهد بود. ولي در واقع مثال ها و مصاديق گزاره هاي روند مبتني بر نوسان ادواري در جامعه شناسي بسيار نادر بوده است.
اثباتگرايي : رويكرد سيستمي
اثباتگرايي، پس از افرادي چون سن سيمون، اگوست كنت، ميل و اسپنسر وارد مرحله جديدي شد كه با ظهوراثباتگرايي منطقي حلقه وين همراه بود. نوآوري مهم روش شناسي علمي كه توسط اثبات گرايان منطقي مطرح شد عبارت بود از توضيح اينكه براي نيل به يك عبارت تركيبي و تجربي، نه تنها مشاهدات تجربي اجتناب ناپذيرند، بلكه گزاره هاي علم منطق و رياضيات نيز كه عاري از محتواي تجربي بوده ولي بعنوان حشو و زوائد يا همانگويي (tautology) بطورغيرقابل تغييري همواره حقيقي اند و گريز ناپذير مي نمايند. بي ترديد اين نظريه كمك بسيار مهمي به تاريخ فلسفه محسوب مي شود چرا كه با اين توضيح، دوگانه گرايي، سنتي تجربه گرايي در برابر عقل گرايي، واقعاً از بين مي رود. با اين همه، اثر اثباتگرايي منطقي بر علوم تجربي چه بود؟ علوم طبيعي بالطبع متاثر و اثرپذير نبود، بلكه اثر گذار نيز بود چرا كه روش شناسي علم برگرفته از اثباتگرايي منطقي چيزي جزاقتباس از روش شناسي علوم طبيعي نبود. بنابراين غير از فلسفه، تنها اثر پذيران احتمالي بايد علوم اجتماعي باشند. با اينحال اثراثباتگرايي منطقي برعلوم اجتماعي نيازمند زمان بود چرا كه در حلقه وين و گروه هاي وابسته اش چندين دانشمند علوم اجتماعي وجود داشت.
اثر تلويحي اثباتگرايي منطقي بر روش شناسي جامعه شناختي در آلمان غربي و در سال 1961 تحت عنوان جدال اثباتگرايي در جامعه شناسي آلمان (آدورنو، پوپر،1969) تجلي يافت. جالب است كه چنين جدال آشكاري، اولين باربجز آلمان، درهيچ جاي ديگري رخ نمي دهد؛ جايي كه برخلاف اتريش و به قولي برخلاف انگلستان و ايالات متحده، جو فكري تجربه گرايي و اثباتگرايي منطقي بسيار محدود شده بود. پس از جنگ جهاني دوم در آلمان، از سويي مكاتب فلسفي هگلي– ماركسي مثل مكاتب ماكس هولكهايمر و تئودور آدورنو، و از سوي ديگر مكاتب تحقيقات اجتماعي تجربي مثل مكاتب هلموت شلسكي و رنه كوئنينگ وجود داشته است.
هر چند كه امروزه مكاتب تحقيقات تجربي از اكثريت برخوردارند، ولي درآلمان پيش ازجنگ، تاريخ گرايي، جريان اصلي جامعه شناسي بود كه در بخش هاي بعدي بدان مي پردايم. همزيستي همزمان اين گونه هاي دارای طرد متقابل انديشه ظاهراً دليلي است بر اينكه چرا در جامعه شناسي آلمان چنين جدالي ظاهر شد؟ ولي حتي در آلمان نيز آشكار است كه جدال اثباتگرايي چنان از قبل نهادينه شده كه ديگر در معرض جدال نمي باشد.
در جامعه شناسي ايالات متحده، اثباتگرايي چنان تام وتمام قلمداد شده كه بنظرمي رسد نياز به جدال اثباتگرايي نبوده است. در ايالات متحده، اثباتگرايي منطقي با پيشينيان قبلي خود همچون فلسفه عملي متحد و كم و بيش متداول شده است. ولي نمي توان گفت كه اثباتگرايي منطقي بر جامعه شناسي امريكايي هيچ اثر مثبتي ننهاده است. بخصوص كه دو نوآوري جامعه شناسي امريكايي در دهه هاي 60 و 1950 بايد بعنوان فراورده هاي اثباتگرايي منطقي و شيوه هاي تفكر وابسته بدان تلقي شوند.
در نوآوي نخست، اين تصور غلط كه اثباتگرايي به معناي تجربه گرايي صرفاً غيرنظري بوده و مانع از بهره مندي از مفاهيمي است كه به لحاظ نظري انتزاعي اند، با ادله روش شناختي متاثر از اثباتگرايي منطقي از اذهان پاك شد و اين امر كه مطالعات تجربي مستلزم اصل روش شناختي تاييد و صدق نظريه بوده و براي نيل به آن بايد به گسترش زبان با منطق تحليل داده ها پرداخت، بطور وسيعي در ايالات متحده به رسميت شناخته شد.
دوم اين كه، سطح انتزاع انديشه ناتوراليستي در مفهوم نظري جامعه شناسي به حدي بسط مي يابد كه تمايز كلاسيك بين ناتوراليسم بيولوژيك و فيزيكي از بين مي رود. با وجوديكه اثباتگرايي كلاسيك از مفهوم و تصور مستقيماً تمثيلي ( جامعه با ارگانيزم در ناتوراليسم بيولوژيك و از تمثيل جامعه با ماشين در ناتوراليسم فيزيكي) شروع كرد، ولي اثباتگرايي منطقي، تعهد عجيبي به فكر و انديشه ارنست ماخ نشان داده و در پي يكپارچگي روش شناختي علوم دريك سطح انتزاعي تر بود تا تفكر مبتني بر تمثيل. بدين ترتيب گسترش تفكر اثباتگرايان منطقي به رونق حركت يكپارچگي علوم اجتماعي با علوم طبيعي منتهي شد. ايده هاي علوم رفتاري (برلسون ،1963) ونظريه عمومي سيستمها (برتالنفي ،1968) نمونه هاي گونه وار چنين حركتي هستند كه در برگيرنده نظريه جامعه شناختي بود( چارچوب- 3).
نظريه عمومي كنش و همين طور نظريه نظام اجتماعي تالكوت پارسنز بر پايه ايده يكپارچگي روش شناختي علوم اجتماعي در سطح نظريه جامعه شناختي علوم اجتماعي در سطح نظريه جامعه شناختي استوار بود. پارسنز قبول داشت كه نظريه عمومي او هنوز از ايده آل نظام منطقي – قياسي مورد نياز فلسفه علم اثباتگرايي منطقي دوربود. با اينحال بايد اثبات شود كه مفهوم گونه نظام اجتماعي پارسنزي با نوآوري درانديشه اثباتگرايي منطقي توام بوده است؛ بدين معنا كه رويكرد پارسنزي مي تواند به عنوان ناتوراليسم انتزاعي متمايز شده و مركب از مفاهيم بسيار عامي همچون مرزي از محيط رابطه وابستگي متقابل و الزامات با احتياجات كاركردي باشد و از كاربرد تمثيل مستقيمي كه در نظريه هاي ارگانيستي و مكانيستي جامعه صورت مي گيرد، بركنار باشد. بنابراين مي توانيم ادعا كنيم نظريه نظام اجتماعي كه توسط پارسنز پي ريزي و به كمك نسل هاي بعدي پرورش يافته، و شامل نظريه كنش به عنوان مقدمه توجه به بخش هاي نظامهاي اجتماعي و هم تحليل ساختي – كاركردي بعنوان اصل روش شناختي تحليل عملكرد نظام اجتماعي مي باشد، متفاوت از ناتوراليسم بيولوژيك گونه اسپنسري و ناتوراليسم فيزيكي گونه پارتويي است. اين تفاوت، مشابه تفاوت بين اثباتگرايي كلاسيك و جديد است.
اگر ما نظريه نظام اجتماعي پارسنزي را براي تحليل تغيير اجتماعي بكار ببريم، عبارات بعدي قابل قبول به نظر مي رسند. از ديدگاه ساختي، تغيير اجتماعي، تغيير ساخت اجتماعي است و از ديدگاه كاركردي، تغيير اجتماعي، تغيير در سطح دستيابي به احتياجات كاركردي در نظام اجتماعي مورد نظر است. تغييرات ساختار اجتماعي از قبيل تفكيك نقش ها، تغيير در چارچوب نهادي اختصاص نقش، و تغيير در توزيع درآمد، ثروت، قدرت و امتياز منجربه تغييردرظرفيت نظام اجتماعي جهت پاسخگويي به احتياجات كاركردي اقتصادي ، سياسي و اجتماعي- فرهنگي مي شود تا نظام اجتماعي ابقا شود. توسعه اجتماعي مبتني بر صنعتي شدن، گونه اي است كه در آن تغيير ساختار ازجامعه ماقبل صنعتي به صنعتي، براي افزايش اين ظرفيت ضروري مي نمايد. زماني كه ظرفيت نظام براي تامين احتياجات كاركردي مشتق ازاعضاي متشكل نظام اجتماعي مورد نظر وافي مقصود است، هيچ نيروي محركي براي تغيير ساختار اجتماعي موجود، به درون نظام وارد نمي شود. برعكس زماني كه ظرفيت نظام به نظر همه افراد حاضر در ساختار اجتماعي موجود، كاي نمي نمايد، نيروي محرك تغييري كه ساختار را در جهت ارتقاي ظرفيت نظام سوق مي دهد، تعيين مي شود.
در بين گونه هاي تغيير اجتماعي مذكور، كلاً گونه توسعه اجتماعي از طريق صنعتي شدن و نوسازي است كه مطالعات تجربي بسيار را بخود جلب كرده است. اين مطالعات صرفاً به صورتبندي الگوي اين روند محدود نيستند بلكه در پي نظريه پردازي پيرامون نيروي محركه و همينطور شرايط توفيق يا شكست توسعه اجتماعي نيز هستند ( آيرنشتات ،1966، لنسكي 1966، اتسيوني 196، نساف 1975). هيچ ترديدي نيست كه نظريه كاركردي نظام اجتماعي به لحاظ نظري به توفيق مطالعات تجربي پيرامون تغيير اجتماعي كمك رسانده اند. بنابراين مي توان طبق نظر تساف اذعان داشت كه رويكردهاي تغيير اجتماعي مي توانند بعنوان توسعه اي در جهت نظريه كلان نظام جامعه شناختي توصيف شوند و يا به تبع لومان اظهار داشت كه تطور اجتماعي فقط با كاربرد نظريه نظام اجتماعي مي تواند بقدر كافي و واقعي حاصل و تبيين شود.
ايدآليسم : تاريخگرايي
تاريخگرايي چنان كه توسط ارنست تروالچ به روشني تعريف شده، جنبش فكري است كه مستقيماً در تقابل با ناتوراليسم قرار دارد. به نظر تروالچ، ناتوراليسم در پي تنظيم و صورتبندي روابط كمي است كه مي توانند از لحاظ رياضي با هم سروكار يابند و بدين ترتيب همه خصايص كيفي و تجربه مستقيم را كنار مي نهد. از سوي ديگر تاريخگرايي درصدد تاريخي كردن بنيادين شناخت وانديشه ما بوده و در تلاش است تا از مهمترين نگرشهاي جديد جهاني شود كه تروالچ مي خواست جايگزين تنگ نظري عصر روشنگري و انقلاب فرانسه شود. او موفقيت هاي علوم طبيعي را نتيجه عقلگرايي دكارتي قلمداد مي كرد كه پس از سقوط متافيزيك قديم و ميانه سر برآورد و لذا با توفيق علوم طبيعي در تضاد آشتي ناپذير بود. اوهدف ابفاي سنت دانش متافيزيك را با رويارويي تاريخگرايي در برابر ناتوراليسم نشان مي دهد.
با وجوديكه جامعه شناسي درفرانسه و انگلستان از نخستين نسل شامل سن سيمون، كنت و اسپنسر تا نسل هاي بعدي همچون دوركيم و پيروانش، همواره با اثباتگرايي رهنمون مي گرديد، درآلمان جامعه شناسي به شدت تحت تاثير و نفوذ تاريخگرايي بود. نقطه اوج تقابل تاريخگرايي با اثباتگرايي در دهه 1920 بوقوع پيوست و با افرادي همچون كارل منهايم و آلفرد وبر مطرح شد. تاريخگرايي در كنار تقابل با ناتوراليسم، در پي تضاد با اين نگرش اثباتگرايان بود كه موضوع شناسايي را مستقل از نگرش ذهني عامل شناسايي نمي داند. اين نظر خاصه زمان كاربردش براي شناخت علمي موجد چيزي است كه در معناي روش شناختي، همان ايدآليسم است. اين نظرتصريح مي كند كه حتي نظريه علمي نيز هيچگاه نمي تواند مستقل ازايده ياديدگاه عامل شناسايي باشد.
با تاكيد بر اين امر، يك موضوع شناسايي واحد در نزد افراد مختلف در صورت كه ديدگاهايشان متفاوت باشد، به صور مختلفي شناخته مي شود. يك وضعيت زماني بيشتر زمانی شناخته مي شود كه ديدگاه عامل شناسايي در فرايند تاريخي تغيير كند و زماني يك گزاره مشتق مي شود كه فراتر از زماني كه در آن پديد آمده، شناختي قابل تعميم نباشد: تمامي شناخت ها با تاريخ تغيير مي يابند. در اين اوضاع و احوال، دو جريان فكري عمده بر تفكر علمي- اجتماعي آلمان مسلط بود: مكتب تاريخي و مكتب هگلي. به نظر تروالچ: با وجود اختلاط بين اين دو مكتب ، مابين آنها ، تفاوتهاي جدي وجود دارد. بين روحيه منطقي سازه اي هگل و ضمير روشن و خصيصه اشراقي- هنري مكتب تاريخي آلمان تعارض است. درعين حال آنها با تفاوت بين منطقي شدن تاريخ و عقلايي شدن علم ديناميك در مكتب هگلي و چشم پوشي يا نبود نياز به توسعه يكپارچگي تاريخ همه گير و جهانشمول و كلاً طرد عناصر عقلايي– ديالكتيكي در تاريخگرايي، در تعارض هستند. بدين ترتيب، تاريخگرايي با وجود تعلق به اردوي مشابهي تحت عنوان مكتب هگلي در موضع گيري عليه اثباتگرايي عملي- طبيعي، در عين حال ديالتيك هگلي را بعنوان معرف سوگيري عقلايي – منطقي رد مي كند.
حال ببينيم كاربرد تاريخگرايي در علوم اجتماعي چه نتيجه اي بدست مي دهد؟ اگر موضوع شناسايي، بقول تاريخگرايان همواره منوط به ديدگاه عامل شناسايي باشد و اگر ديدگاه شخصي در شناختش همواره به علت تفاوتهاي زمان و مكان در حال تغيير باشد، پس اصلاً مقايسه شناختهاي دو يا چند رويداد كه در زمان و مكان متفاوتي روي داده اند، غير ممكن مي شود. بدين ترتيب به احتجاج يكي از هواداران تاريخگرايي، محتواي شناخت در بسياري از موارد نمي تواند فارغ از محدوديتهاي حاصل از موضع خاص فرد شناسنده تضمين شود. بقول تاريخگراياني همچون آلفرد وبر، وقايع تاريخي مربوط به اين شرايط، محدود به تاريخ علوم طبيعي وتكنولوژي اند يعني فرآيند تمدن (به معناي تمدن مادي). به نظر او درفضاي جنبش فرهنگي (به معناي فرهنگ معنوي) كه معاني بر پايه ديدگاههاي عوامل شناخت مختلفي تفسير مي شوند، هيچ معياري براي تعيين پيشرفت وجود ندارد. خلاصه، در گونه جامعه شناسي فرهنگي آلفرد وبر و كارل منهايم، تمايز بين تمدن و فرهنگ مورد تاييد بوده و مبتني بر اين است كه امكان كاربرد رويكرد ناتوراليستي منحصر به تمدن است در حاليكه فرهنگ به عنوان زمينه نگرش تاريخگرايي كنار مي رود. با اينحال در طرح ريزي تمايز بين فرهنگ و تمدن هيچ جاي روشني براي سمت و سوي تغييرات اجتماعي– ساختي همچون تغييرساختار نقشها، ساختار نهادي و ساختار قشربندي، وجود ندارد.
در دهه هاي 30 و 1920، تاريخگرايي در جامعه شناسي آلمان و ژاپن در اوج خود بود. از1961 و از جدال اثباتگرايي درجامعه شناسي آلمان به اينسوكه با رويارويي بين اثباتگرايان و جامعه شناسي ديالكتيكي مشخص مي شود، تاريخگرايي هيچ نقشي ايفا نكرده است. از آنجايي كه تاريخگرايي ذاتاً نظام نظري چنداني براي بيان و تجلي احساس ندارد، مي توان گفت تاريخگرايی تا آنجا كه احساس تضادي عليه نظريه هاي اثباتگرايانه دارد، به وجود خود ادامه مي دهد. با اين همه يك چيز روشن است: با وجودي كه جامعه شناسي فرهنگي دهه هاي 20 و 30 بعنوان كاربرد تاريخگرايي در مورد مسئله تغيير اجتماعي مبتني بر دوبعد فرهنگ و تمدن بود، چنين ديدگاه ساده اي براي مطالعه تغيير اجتماعي امروز كه تحليل تغييرات اقتصادي، سياسي و ساختي– اجتماعي آن از جامعه ماقبل مدرن به جامعه مدرن حائز اهميت است، كاربردي ندارد. چرا كه در جامعه شناسي فرهنگي تاريخگرايي چنين تحليلي غيرممكن بود.
در كاهش اثر تاريخگرايي در جامعه شناسي، مهمترين نقشهاي كاهنده ازآن ميراث فكري ماكس وبر بوده است. آثار روش شناختي ماكس وبر، ضمن انتقاد از مكتب تاريخي آلمان و بحث از رهايي از قضاوتهاي ارزشي، در حين گذار خودش به اثباتگرايي به رشته تحرير درآمدند. جرياني كه نفوذ ماكس وبر را از دهه 1950 تاكنون به يدك كشيده، جهتگيري كاركرد گرايي و رويكرد نظام اجتماعي پارسنزي است ( تسينگرل، 1981). كلاً اين طرح نظريه ارادي كنش از سوي پارسنز بود كه اين جريان را در تفسير ماكس وبر تجهيز مي كرد.
ايدآليسم : نظريه ديالكتيك
ديالكتيك اصالتاً شكلي از تفكر نزديك به عامل شناسايي بود. از نقطه نظر اثباتگرايي، تلقي ديالكتيك به عنوان قانون حركت جهان عيني، اختلاط غيرقابل تصوري است. با وجود اين، ايدآليسم هگلي با تفسير ديالکتيك بعنوان عامل ارتباطي توسعه هستي شناختي كليت وجود، در پي زدودن تمايز بين انديشه و وجود بود. بنظر هگل ديالكتيك ابزار صورتبندي قانون توسعه اجتماعي نبود. مثلاً زماني كه هگل اظهار داشت كه تناقض جامعه مدني عليه خانواده، با دولت است، منظورش اين بود كه دولت در سطح بالاتري از اخلاقيات قرار دارد تا خانواده و جامعه مدني؛ نه اينكه خانواده و جامعه مدني مراحل انتقالي توسعه دولت هستند. اين كارل ماركس بود كه ديالكتيك را به ابزار نظريه پردازي پيرامون توسعه اجتماعي، تبديل كرد.
يك ايراد مورد پيش بيني است كه ديالكتيك ماركس نمي تواند در زمينه ايدآليسم تعبير و تفسير شود چرا كه ديالكتيك او، ماترياليستي است. ولي به دوراز مكرر یا این همان گويي، بايد خاطرنشان ساخت كه ايده آليسم در اينجا، مفهوم مخالف اثباتگرايي است كه مبتني بر سطح روش شناختي است ، نه سطح روحي– ماترياليستي . هر چند كه ديالكتيك هگلي به لحاظ گونه اي بخصوص در زدودن تمايز بين ایده و واقعيت، مبتني بر تفكر ايدآليستي است، مي توان گفت تا آنجا كه ديالكتيك ماركس از قالب فكري هگل به ارث برده، نظريه اجتماعي ماركسيسم همراه با نظريه تاريخگرايي، از بعد روش شناختي به اردوي ايدآليسم وابسته اند.
زماني كه ويژگي مشترك مزبور در روش شناسي تاريخگرايي و ماركسيسم كاملاً درك شود، تشريح علت اين كه چرا نقش انتقاد و رويارويي با اثباتگرايي فعلاً به عهده ماركسيسم است، ميسر مي شود؛ نقشي كه اصلاً به عهده تاريخگرايي بود ( آلبرت ،1972). در جدال اثباتگرايي درجامعه شناسي آلمان كه اظهارمي شود تعريف آدورنو از موقعيت جامعه شناسي معاصر، موقعيتي است كه در آن جامعه شناسي اثباتگرا و ديالكتيكي دو گونه متفاوت ولي متقارن وموازي اند، هيچ نشاني ازجامعه شناسي تاريخگرا وجود ندارد. لذا قش مخالفت با اثباتگرايي فقط توسط آدورنو و هابرماس ايفا شد؛ كساني كه مي توانند بعنوان نظريه پردازان نو ماركسيست قلمداد شوند.
ماركسيسم برخلاف تاريخگرايي كه داراي هيچ نظريه اي نبوده و كليه امكانات تعميم را رها مي كند، داراي يك نظريه اجتماعی است. آن بخش از مارکسیزم که به نظریه تغيير اجتماعي در زمينه جامعه شناختي مربوط مي شود، عبارتست از ماترياليسم تاريخي. در جامعه شناسي اخير، قضيه تناقض در ماركسيسم بعنوان شكلي از نظريه تضاد تلقي مي شود كه بر پايه آن دوخاستگاه شديداً وابسته تضاد شناسايي مي شوند: تناقض ساختاري و تضاد آشتي ناپذير طبقاتي (استراسر و رندال ، 1979 ، صص 62-56). همانطور كه بعد مهم تغيير اجتماعي، عبارت از تغيير ساختار اجتماعي است، مسئله تفسير اصلي در فهم ماركسيسم از زمينه منطقي– اجتماعي عبارت از اين است كه مفهوم ساختاراجتماعي چطوردرمارتياليسم تاريخي ظاهر مي شود. تعبير مزبور بدين معناست كه دو نوع مفهوم ساختاري رسماً ساخته مي شود و درهر دومورد، رابطه بين عناصر ساختاري ، تضادآميز است.
نخستين مفهوم ساختاري به ساختار سه گانه ظرفيتهاي توليد روابط اجتماعي در توليد و روساخت يا ساختار دو قشري زير ساخت و روساخت مربوط مي شود. طبيعت تضاد در بين آنها بطوري است كه افزايش مستمر ظرفيتهاي توليدي به تضاد با روابط اجتماعي موجود در توليد و روساخت منجر مي شود. در اين مدل افزايش توليد بايد بصورت برون زا معين شود. اين مدل توضيح مي دهد كه تغيير ساختاري زماني روي مي دهد كه ساختار موجود ( به مثابه برآيند توليد) شروع به ناسازگاري با محيط نمايد. اگر چنين نظريه اي بتواند به عنوان تفسير نوين از ماترياليسم تاريخي تلقي شود، اساساً با شيوه تبيين در تحليل ساختي- كاركردي موازي بوده و یا حداقل دور نخواهد بود. بنظر من در تحليل كاركردگرايي ساختي، تغيير ساختي – اجتماعي زماني روي مي دهد كه ظرفيت نظام در ساختار نظام موجود جهت تامين احتياجات كاركردي براي خدمتگزاري به نظام، ناتوان شود. با اينحال نبايد تفاوت بين مفهوم ساختاردرهر يك از اين دو نظريه را ناديده گرفت. ساختار در نظريه كاركردي- ساختي اين است كه الگوهاي تعامل با كنش متقابل از قبيل منزلت، نقش و نهاد را نشان داده و علاوه برآن ارزشها و هنجارها را نيزنعكاس دهد. ولي ساختار در معناي ماترياليسم تاريخي، برحسب تمثيل فضايي روابط عمومي كه در آن عناصر بالايي توسط عناصر زيرين تعيين مي شوند، مفهوم مي يابد . این تمثيل با نظريه هاي جامعه شناختي همچون ساختار در اعماق گورويچ و ساختار عميق لوي اشتراوس بسيار نزديك است ولي با نظريه كاركردي- ساختي، اين نزديكي را ندارد ( توميناگا ،1981).
برعكس، مفهوم بعدي ساختار درماركسيسم با تحليل ساختي- اجتماعي جامعه شناسي معمول مرتبط است. فرد، هر تعريفي كه از ساختار اجتماعي بدهد، بازهيچ تحليل ساختي- اجتماعي نمي تواند با ساختار نابرابري در توزيع منابع اجتماعي يا قشربندي اجتماعي ارتباط يابد. نظريه پردازان تضاد در جامعه شناسي بر تفاوت بين نظريه كاركردگرايانه ونظريه ماركسيستي طبقه اجتماعي تاكيد داشته اند ( دارندورف ،1959، كولنيز،1975) به هر حال از سويي هيچ نظريه پرداز قشربندي كه به نظريه ساختي كاركردي رجوع مي كند، واقعيت منابع متضاد را در توزيع منابع اجتماعي انكار نمي كند و از سوي ديگر از جانب ماترياليسم تاريخي نيز تلاشهايي براي صورتبندي مجدد نظريه طبقه اجتماعي ماركسيسم كلاسيك صورت گرفته تا آن را با موقعيت كنوني جوامع صنعتي پيشرفته منطبق نمايند (هابرماس و لومان ،1971؛ صص90-285). با وجودي كه در اين معنا، حداقل اين تفاوتها تا حدي كاسته مي شوند ولي تفاوتهاي مهم هنوز باقي هستند: تحليل ساختي– كاركردي از قشربندي اجتماعي، بربررسيهاي تجربي ساختار نابرابري تاكيد نهاده وبراي مفهوم سازي واقعيت نابرابري بر پايه تجربه تلاش مي كند؛ حال اينكه گونه نظريه ديالكتيك هابرماس- آدورنو اهميت مطالعات تجربي را با عبارات كم مقداري ازقبيل تقدم روش بر واقعيت و دلخواهانه بودن نظم علمي رد مي كند (آدورنو و پوپر، 1969 ، ص86).
كاربرد مورد تغيير اجتماعي در ژاپن
موقعيت روش شناسي بين المللي جامعه شناسي تا پيش از جنگ جهاني دوم چنان بود كه روش شناسي جامعه شناسي اثباتگرايي عمدتاً دركشورهاي انگليسي زبان وفرانسه كاربرد داشت، حال اينكه روش شناسي ايدآليستي غالباً در آلمان و ژاپن مورد استفاده بود. اين الگوي جغرافيايي مي تواند براي بيان اين امر تعبير شود كه روش اثباتگرايي در كشورهايي مسلط بود كه زودتر صنعتي و نوين شدند، ولي روش شناسي ايدآليستي در كشورهايي مسلط بود كه اين فرآيندها را نسبتاً دير شروع كرده روشنفكران آن از عقب ماندگي خود مطلع بودند.
اين الگو از زمان جنگ جهاني دوم بخصوص دهه 1960 به اينطرف جريان بيشتري در تحقيقات يافته است. با وجوديكه در اين دوره تحول عظيمي در روش شناسي اثباتگرايي ايالات متحده رخ داده و در قالب نظريه نظام كاركردگرا و تحليل داده ها كمي تجلي يافته است؛ درعين حال واكنش اخيرتري نيز بعمل آمده كه از دو نظريه مزبور انتقاد كرده است و ريشه در روش شناسي ايدآليستي دارد. برعكس، درجامعه شناسي اخير آلمان، جريان اصلي، كاركردگرايي ساختي و تحقيقات اجتماعي تجربي است. جدال روش شناختي در جامعه شناسي آلمان از 1961 تاكنون محصول دوره گذار از سلطه ايدآليسم به سلطه اثباتگرايي بود.
نفوذ تاريخگرايي در ژاپن بيشتراز آلمان دوام يافته و اعتبار و وزنه ماركسيسم درعلوم اجتماعي پس از جنگ نيز بيشتر از آلمان بود. با اين حال با شناخته شدن روش شناختي كاركردگرايي و روشهاي تحليل كمي، در دهه 1960، اين روشها چنان ريشه دواندند كه رويارويي بين اثباتگرايي و ايدآليسم آشكار شد. اين دو تفسير متعارض تغيير اجتماعي مي توانند با آزمون تبيين هاي صنعتي شدن و نوسازي ژاپن در عصر بازگشت يا اصلاح ميجي تصوير شوند.
اولين جدالهاي پيرامون تفسير ازصنعتي شدن و نوسازي ژاپن در دهه 1920، بين مورخين روي داد. با وجود سلطه انديشه ماركسيستي در بطن تاريخ نوين، ماركسيستها برحسب تفسير ماهيت تغيير اجتماعي درعصر بازگشت ميجي به دواردو منشعب شدند. يك گروه به تفسير نظام اقتصادي و سياسي ژاپن برحسب توسعه معطوف به روابط جديد بازار و دمكراسي نوين پرداخت ( مكتب كشاورز – كارگر) و گروه ديگر، ژاپن را در مرحله روابط فئودالي ماقبل مدرن و خودكامگي مطلق به عنوان جامعه اي ايستا تفسير مي كرد (مكتب لكچر) با ورود نظريه نوسازي از جامعه شناسي امريكايي به ژاپن در دهه 1960، ماركسيستها عمدتاً نگرش آشتي ناپذير و آنتاگونيستي گرفته و واپسگرايان مكتب لكچر نيز به شدت مخالفت كردند. همانطور كه نرخ رشد بالاي اقتصاد ژاپن و ثبات سياسي دمكراسي ژاپني از اين زمان به بعد بر همگان آشكار مي شد، نگرش بد بينانه مفرط مكتب لكچر، بسرعت مشروعيت خود را از دست مي داد.
اين واقعيت كه ايدآليسم گونه آلماني در دوره پس از جنگ و حتي تا دهه 50 بر ژاپن ارتباط تنگاتنگي داشته باشد. چرا كه اولاً تز اصلي صورتبندي تاريخگرايي تغيير اجتماعي كه در آن تمدن مادي شديداً متمايز از فرهنگ معنوي بود، براي روشنفكران ژاپني، ايده كاملاً مورد قبولي بود؛ بخصوص از قرن 18 به بعد كه آموزش غربي در طرح ذهني روح شرقي دربرابر غربي وارد ژاپن شد و به معناي جدايي بين آيين كنفوسيوسي به عنوان فلسفه اخلاق و علوم اجتماعي و آموزش غربي بعنوان علوم طبيعي و مهندسي تعبير مي گرديد. در ثاني ماركسيسم از سوي مورخين و علماي علوم اجتماعي ژاپن به عنوان نظريه عام تاريخ كه به تشريح گذر از مرحله فئودالي به سرمايه داري جديد مي پردازد، مورد قبول بود. از اين ديدگاه، علائق آنان بر كاربرد نظريه عام براي تفسير ماهيت تغيير اجتماعي بزرگ عصر بازگشت ميجي متمركز بود. براساس اولين مفهوم ساختاري در نظريه ماركسيسم كه اشاره شد، تغيير ساختاري زماني روي مي دهد كه روابط اجتماعي توليد به نقطه اي برسد كه نتواند با ظرفيت توليدي در حال ظهور منطبق شود اين تز به طرز متقاعد كننده اي مي تواند در مورد جامعه ژاپني نيز صادق باشد. تغيير در ساختار نهادي عصر بازگشت ميجي و پس از آن مي تواند به عنوان تغيير در حال وقوع قلمداد شود چرا كه ساختار نهادي رژيم شوگونات- دايميو در طي 270 سال از نخستين شكل بندي اش كه با سطح تدريجاً فراباز توليد اقتصادي اين سالها ناسازگار شد، بدون تغيير باقي مانده بود. از سوي ديگر مفهوم ساختاري دوم تفكر ماركسيستي يعني مفهوم مبارزه طبقاتي نمي تواند به طرز متقاعد كننده اي براي اين تغيير اجتماعي اعمال شود چرا كه اصلاحات ميجي عمدتاً با سامورايي هاي رده پائينتري كه بخشي از طبقه حاكمه عصر نوكوگاوا بودند، صورت گرفت نه با دهقانان و بازرگاناني كه تحت سيطره و حاكميت سامورايي ها بودند.
در مقايسه با نظريه ماركسيستي كه از دهه 1920 به بعد به طور قابل توجهي بين مورخين و دانشمندان علوم اجتماعي ژاپن گسترده شده بود، نظريه كاركردگرايي- ساختي در حال حاضر فقط در محدوده كمي قابل شناسايي است . با اين حال بنظر مي رسد كه اين نظريه ( كاركردگرايي- ساختي) براي كاربرد در خصوص تبيين جامعه شناختي موفقيتهاي صنعتي شدن و نوسازي ژاپن در طي اصلاحات ميجي، فوق العاده مفيد باشد. در اينجا به تشريح سرفصلهاي چارچوب منطقي اين تبيين مي پردازيم.
براي ژاپن، صنعتي شدن و نوسازي با قبول فرهنگ غربي از طريق گسترش و اشاعه فرهنگ غرب شروع شود . بايد اذعان داشت كه چنين اشاعه فرهنگي فقط در شرايط خاصي مي تواند بوقوع بپيوندد. اگر مردم جامعه خاصي به ساختار سنتي شان قانع و خشنود باشند، در آنجا هيچ انگيزش خاصي، وجود نخواهد داشت تا ساختار اجتماعي موروثي خود را با پذيرش فرهنگ بيگانه تغيير دهند. انگيزش تغيير ساختار سنتي يك جامعه با پذيرش فرهنگ بيگانه فقط زماني مي تواند روي دهد كه آن فرهنگ براي ديدگان كساني كه در موقعيت برانگيزش افكار عمومي اند، چنان روشن شود كه سطح پاسخگويي به احتياجات كاركردي مورد نياز جامعه نتواند در ساختار نظام اجتماعي موجود تحقق يابد. اجازه دهيد اين شرايط را به عنوان مانع كاركردي فرض كنيم كه سبب تغيير اجتماعي مي شود. از آنجايي كه چنين مانع كاركردي به عنوان مجري داخلي و تضاد اجتماعي در نظام اجتماعي تجلي مي كند ، شخص ممكن است آن را يك اصل مفروض تضاد قلمداد كند. تضاد مبتني بر چارچوب كاركرد گرايانه موقعيتي است كه در سطح دستيابي به احتياجات كاركردي در ساختار خاص نظام اجتماعي كمبود حاصل شود.
براي تصوير اين وضع در ژاپن ، حداقل دو نشانه برجسته مانع كاركردي در پايان عصر توكوگاوا به چشم مي خورد. اولين نشانه مشكل مالي شوگونات و دايميوها بود. ريشه اين مشكل در اين واقعيت نهفته بود كه برخلاف آهنگ بالاي شهرنشيني و تجاري شدن در رژيم توكاگاوا، درآمد و عوايد شوگونات و دايميوها همچنان به توليد كشاورزي خاصه برنج وابسته ماند. مشكل مالي سبب بينوايي سامورايي هاي رده پائين تر و تحميل بار مالياتي بسيار سنگين بر دوش دهقانان شد. نشانه ديگر، مسئله دفاع ملي بود. عليرغم ضرورت رو به رشد يك نظام دفاع ملي يكپارچه ناشي از سياست هاي تطاول گرايانه امپرياليسم كشورهاي غربي، چنين دفاع ملي يكپارچه اي در رژيم شوگونات – دايميو كه در اين عصر كل مردم به حدود 250 فيف يا تبول مستقل از لحاظ مالي تقسيم شده بود، غيرممكن مي نمود. زماني كه خبر شكست چين توسط بريتانياي كبير در جنگ ترياك به ژاپن رسيد، روشنفكران نگراني خود را معطوف مسئله دفاع ملي كردند چرا كه آنها از قدرتهاي غربي مي ترسيدند كه مبادا همچون چين به ژاپن نيز حمله ور شوند. از آنجايي كه شوگوناتهاي توكوگاوا قابليت و توان برخورد با اين بحران ملي را نداشتند از سوي روشنفكران مورد انتقاد قرار گرفتند و در نهايت روشنفكران در مورد كوششهاي معطوف به سازماندهي جنبش براي فروپاشي و سرنگوني رژيم شوگونات – دايميوها مشاركت كردند. حال مي توانيم ادعا كنيم كه اينها موانع كاركردي و ناخشنوديهاي بارز از رژيم موجود بودند كه تلاش براي تغيير ساختار اجتماعي 270 ساله را از طريق ارائه صنعتي شدن و نوسازي به عنوان اشاعه فرهنگي از غرب برانگيختند.
تصوير بالا از تفسير تغيير اجتماعي برپايه تحليل كاركردي- ساختي در برابر نظريه ماركسيستي و با مواد و عناصر تاريخ نوين ژاپن آشكار مي سازد كه اگر نظريه ماركسيستي براي تحليل تجربي تغيير اجتماعي اعمال مي شود، صرفنظر از برخي تفاسير افراطي مكتب ماركسيستي لكچر و عليرغم تفاوتهاي اصطلاح شناختي، نسبت به حد معيني از منطق موازي اين دو نظريه، تحولي بچشم مي خورد. البته اگر ماركسيسم همانند تفسير آدورنو- هابرماس با روش شناسي ايدآليسم موافق باشد، چنين نخواهد بود. ولي اگر نظريه ماركسيستي براي مواد تجربي قابل كاربرد فرض شود، هر دو رويكردها مي توانند داراي نفوذ متقابل باشند.
--------------------------------------------------------------------------------
يادداشتها
1- اصطلاح اثباتگرايي بطوري كه در اين جا مورد استفاده است، در تقابل با ايدآليسم قرار دارد. اين تعارض با تمايز بين نظريه ايثاتگرايي كنش و نظريه آيدآليستي كنش پارسنز(1937) از يكسو ، و تمايز بين دكترين ناتوراليستي و دكترين ضد ناتوراليستي پوپر (1957) از سوي ديگر مرتبط است. با وجودي كه پارسنز با تفكر سودمندگرا به عنوان شكل قرن نوزدهمي نظريه اثباتگرايي كنش و گذار از تفكر سودمندگرا به نظريه اراده گراي كنش از طريق همگرايي اش با ايدآليسم ، ارتباط داشت؛ ولي دغدغه من عبارتست از اين مسئله كه تغيير اجتماعي چگونه با اردوگاههاي اثباتگرايي و ايدآليستي ارتباط يافته است. بعبارت ديگر پوپر در تمايز بخشيدن بين نگرش هاي له و عليه ناتوراليستي به عنوان معيار مورد استفاده جهت كاربرد روشناسي علم فيزيك براي پديده هاي سياسي- اجتماعي و در عين حال در آزمون هر يك از اين نگرشها به عنوان بخشهاي فرعي جريان تاريخگرايي در كاربرد ويژه اش براي او ، نهفته است. به هر حال از نظر من، معيار او از آنجايي كه فقط بر له و عليه كاربردپذيري روش شناسي علم فيزيك تاكيد دارد، براي آزمون تفكر جامعه شناختي كه نفوذ موفق در آن بيش از فيزيك از بيولوژي ( زيست شناسي) بدست آمده ، مناسب نيست. بدين ترتيب در اين زمينه تناقض مورد استفاده، متفاوت از اين تعارضات پارسنز و پوپر مي باشد.
2- واژه ايدآليسم در چندين زمينه مختلف مورد استفاده است. معروفترين كاربرد اين واژه در زمينه اي است كه در تقابل با ماترياليسم است و در آن مسئله اين است كه آيا ذهن بر شي تقدم دارد يا برعكس. مفهوم پردازي من در اينجا هيچ ارتباط با اين زمينه ندارد. كاربرد ديگر ايدآليسم در تقابل با واقع گرايي يا رئاليسم است كه در پي اين مسئله مي باشد كه آيا چيزي مستقل از شناخت انسان وجود دارد يا نه. با وجود ارتباط اين زمينه با مسئله معرفت شناختي بطور اعم، اين زمينه با مفهوم پردازي من در اينجا نيز وابسته است تا جايي كه روش شناسي علم متضمن مسئله معرفت شناختي شناخت علمي موضوعات شناسايي مي باشد. ايدآليسم مورد نظر ما در اينجا ، در زمينه روش شناسي علم ، حاكي از اين است كه موضوع شناخت در مقابل نقطه نظر واقع گرايانه اثباتگرايي، فقط نسبت به ديدگاه ذهني فرد در حال شناخت وجود دارد و به هيچ وجه نمي تواند همه گير و يا جهانشمول باشد. اين موضع روش شناختي معمولاً فقط براي پديده هاي تاريخي – اجتماعي كه متفاوت و متمايز از پديده هاي طبيعي است ، بكار مي رود نتيجه اين امر دوگانه گرايي روش شناختي است كه در آن علوم اجتماعي هيچ گاه همانند علوم طبيعي نمي توانند علمي باشند.
3- واژه آلماني تاريخگرايي شايد در انگليسي بيشتر معادل تاريخي گرايي باشد تا تاريخگرايي.
مسئله استفاده از واژه تاريخي گرايي در متن من اينست كه استفاده بسيار معروف پوپر از اين واژه كه كتابش بنام فقر تاريخي گرايي دلالت بر معناي كاملاً متفاوتي دارد با وجودي كه تاريخگرايي در متن اين مقاله اصطلاح مورد نظر تروالج است، تاريخي گراي مورد استفاده پوپر نشانگر نظريه هاي علمي – اجتماعي است كه در پي روندها و قوانين تاريخ بوده و در پيش بيني آينده بر پايه اين يافته ها مي پردازند.
4- در نظريه تفكر اثباتگرايي چنين فرض بوده كه معرفت علوم طبيعي ، اين معيار را تامين مي سازد بطوري كه هيچ نيازي براي نزاع و ستيز فلاسفه اثباتگراي قرن 19 نيست كه علوم طبيعي بايد اثباتگرايانه باشند. كانون واقعي جدال براي اثباتگرايي به عنوان يك مكتب فلسفي در اين نياز نهفته است كه روش شناسي اثباتگرايانه به زمينه هاي ديگر گسترش يابند و علوم اجتماعي حوزه اصلي اين مجادله است. اين دغدغه ها، مسئله فلاسفه نو اثباتي قرن بيستم نيز مي باشد.
5- در بين نويسندگان كلاسيك ، دوركهيم به روشنترين وجه به بيان نگرش ناتوراليست خواهانه اش در مطالعه روش شناختي مي پردازد (1985) ماكس وبر نيز با وجودي كه فرزند خلف مكتب تاريخي اقتصاددانان آلمان بود، داراي نقطه نظر ناتوراليست خواهانه شگفت آوري در انتقادگري از روشر و نيز بود (1922) يا سوماتاكاتا بزرگترين جامعه شناسي ژاپني كه ژاپن بخود ديده ، نظريه تغيير اجتماعي اش را به عنوان نظامي از گزاره هاي تعميم يافته در قالب قياسي منطقي توسعه داده است ( توميناگا،1975) در نزد پارسنز نيز ناتوراليسم بيولوژيك در يادداشتهاي روش شناختي اش آشكار است كه در آن تحليل ساختي- كاركردي تحت نفوذ قوي نظريه هاي فيزيولوژيك دبليو . بي كنون و ايي . جي . هندرسون پرورش يافته است.(1954) اين انديشه تمثيلي مستقيم در مرحله بعدي فكري پارسنز تحت تاثير ناتوراليسم انتزاعي نظريه نظام قرار گرفت (پارسنز ،71 ،69، 1966) .
6- از نظر كارل پوپر كوششهاي صورتبندي گزاره هاي روند، مادام كه مشخص شود كه يك روند نمي تواند مطلق بوده، جهتي غيرمشروط داشته باشد و بقا و قوام يك روند هميشه خواه ناخواه به يك دسته شرايط دروني خاص كه استقامت مي كنند وابسته است. قابل تصويب است. مورد مخالفت پوپر ، چشم پوشي از اين امر بود كه دوام و قوام يك روند هميشه بر شرايط خاص و مطلق انگاري بعدي به يك روند خاص متكي است (پوپر،1957)
7- از بين بسياري از رشته هاي علوم اجتماعي ، نظريه اقتصادي نئوكلاسيك ، تنها موردي است كه در آن سطح نظري مورد نياز روش شناسي اثباتگرايي منطقي ، پيشاپيش متحقق مي شود.
بنابراين كساني كه اقتصاددان نبوده ولي خواهان آزمون روش شناسي علوم جاتماعي از نقطه نظر نو اثباتي اند، قصد دارند اين گونه تحليل اقتصادي را به زمينه هاي غيراقتصادي گسترش دهند. هانس آلبرت (نگاه كنيد به توپيچ ،1980) مدعي است كه نظريه اقتصادي چيزي جز محصول جامعه شناسي فردگرايانه نيست كه مسئله كنترل اجتماعي مبتني بر تحليل فرآيند مبادله در تعاملات انساني را تصريح مي سازد. اين موضوع تا حدي واقعيت دارد هومنز (1974) صراحتاً چنين جهتگيري را نمايش داد. البته اين بدان معنا نيست كه تقليد ساده از نظريه اقتصادي در تحليل تعامل اجتماعي هميشه معني دار باشد.
8- استدلال لنك (1979) مبني بر اينكه جدال اثباتگرايي در جامعه شناسي ارتباط نداشت، متكي بر اين امر است كه پوپر اولين رهبر طرف اثباتگرا، به قدر كافي توجهات اصلي اثباتگرايي را كه در ارتباط با مطالعه مسائل اساسي جامعه شناختي بود، پرورش نداد. اين امر از آن رو به وقوع پيوست كه پوپر در گزارش خود تاكيد بسيار زيادي بر انتقادگري از ناتوراليسم غلط نهاد( پوپر و آدورنو، 1969) در نهايت او به همان موضع مخالف آدورنو اقرار كرد. من معتقدم كه پوپر عملاً قصد انكار اهميت روش شناسي ناتوراليستي را به طور اعم نداشت . او فقط درصدد بود تز خودش يعني عقلگرايي انتقادي را پرورش دهد، تزي كه مبتني بر اين انگاره بود كه عينيت علم فقط با انتقادگري قابل تحقيق است و اين كه حتي روش شناسي ناتوراليستي نيز نمي تواند همواره بدون فعاليت نقدي يا انتقادي ، عيني باشد. اين بيان البته برابر با نگرش كاملاً منفي افرادي چون آدورنو نسبت به ناتوراليسم نيست. به هر حال بين نقش مخالف اثباتگرايي مورد انتظار پوپر و اظهارات عملي او اختلاف وجود دارد.
9- برخلاف روند اخير جامعه شناسي آلمان ، مكاتب ضد اثباتگراي بسياري در جامعه شناسي آمريكايي بخصوص از دهه 1970 وجود داشته است . ما اين فزوني ، مكاتب را افزايش عناصر غيرانگلوساكسوني يا تنوع جامعه شناسي آمريكايي مي ناميم . در اين معنا، هر چيزي همچون جدال روش شناختي آمريكايي نيز مي تواند در آينده روي دهد.
10- آلفرد وبر (1920) احتجاج كرد كه فضاي بيناييني به نام فرايند جامعه اي در بين تمدن و فرهنگ وجود دارد ولي اين معنا و همينطور ماهيت اين فرايند تاريخ ، در مباحث او پرورش نيافت . منهايم (1924) ماهيت فرايند اين فضاي سوم را به عنوان توسعه ديالكتيكي در تعارض با توسعه مترقي مشخص كرد. ولي اين تمايز نيز متقاعد كننده نيست ، چرا كه فرد مي تواند اظهار كند كه علوم طبيعي و تكنولوژي از طريق فرايند ديالكتيكي انتقاد از پيشينيان و فرايند تركيب سازي تز و آنتي تز توسعه مي يابند.
11- در ژاپن ، تاريخگرايي در جامعه شناسي دهه 1930 تحت عنوان جنش واقع گرايانه در مقابل جامعه شناسي صوري ، حمايت مي شد. يكي از هواداران پروپا قرص اين جنبش بنام ماسايشي شيماي بر اين استدلال بود كه با وجودي كه كنش انسان داراي دو بعد معناي فرهنگي و تعامل اجتماعي است، جامعه شناسي صوري با غفلت ارادي از بعد فرهنگي در تفكيك فرم يا صورت از ماده و واقعيت زندگي اجتماعي، مرتكب اشتباه شد. اين نهضت ضد صورتگر يا ضد فرماليت كلاً در قالب رد نظريه انتزاعي پرورش يافته و زماني كه با جريان ماركسيسم همين دوره يكپارچه شد ، موجد مكتب واقعگرايي و تاريخي گرديد.
12- توجه به اين واقعيت جالب است كه منهايم ، يكي از هواداران اصلي تاريخگرايي در جامعه شناسي دهه 1920 آلمان، روش شناسي خود را در جهت كاركردگرايي با طرح تدااخل ابزار مفهوم بنام رسانه اصلي در آخرين اثرش به نام انسان و جامعه تغيير داد ( منهايم، 1940)
13- در بين بسياري از گونه هاي فرعي ماركسيسم معاصر، گونه اي در ايالت متحده و ژاپن وجود دارد كه معطوف به تحقيقات تجربي است. در مقابل آن، تفسير نئوماركسيستي آدورنو هابرماس كه مخالف اثباتگرايي است، جهت گيري بسيار قوي نسبت به ايدآليسم افراطي مي باشد كه ايرادات واقعي را نسبت به ديدگاه اثباتگرايي بر مي انگيزد. آدورنو با اشاره بويژگي دوگانه جامعه اذعان مي دارد كه جامعه موضوع و عامل شناخت است ( آدورنو و پوپر،1969)
14- با وجودي كه براي ماترياليسم تاريخي كاركرد زير ساخت توليد اقتصادي است، براي كاركردگرايي- ساختي ، توليد اقتصادي يكي از احتياجات كاركردي است كه يك نظام اجتماعي بايد تامين كند. ضرفنظر از تمثيل فضايي در دترمينيسم ممكن است بگوييم كه مفهوم ظرفيت نظام در كاركرد گرايي- ساختي عبارت از تعميم مفهوم ظرفيت توليدي در ماترياليسم تاريخي است.
15- با وجودي كه اغلب امكانات نامحدود كنش انساني در يك موقعيت آزاد وجود دارد، ساختار نظام اجتماعي عملاً از طريق محدوديت انتظارات نقشي و قواعد سازماني ، طيفي از كنشهاي بالقوه را تعيين مي كند. اين نوع تعيين كنش از سوي نظام اجتماعي، توصيه نهادي است براي هدايت كنشهاي اعضاي نظام جهت تامين احتياجات كاركردي آن. با اين همه محدوديتهاي ساختاري نيز چندان كامل نمي توانند باشند بطوري كه هنوز محلي براي گزينش فردي و ظهور تضادي كه تامين سهل احتياجات كاركردي را به تعويق مي اندازد، وجود دارد.
16- در موقعيت سياسي دهه 1920 ژاپن، مكتب لكچر ( كه ريشه اش از انتشار درسهايي پيرامون توسعه سرمايه داري در ژاپن بوده و بنام مكتب تدريس معروف است پايگاه ارتدوكسي در حزب كمونيست را بدست گرفت و مكتب كارگر – كشاورز كه فرقه تجديدنظر طلبي از حزب كمونيست بودند ، از چنين تعهد سياسي عاري بود. نكته مهم در اين مجادله عبارت از اين بود كه چون غالب اعضاي اين دو مكتب مورخ يا اقتصاددان بودند، ماهيت اين نزاع نيز تجربي بود، هر چند كه عناصر سياسي و ايدئولوژيك نيز قوي بودند.
17- سنت فكري عمده عصر توكوگاوا (1867-1603) باور كنفوسيوسي بود كه به عنوان دكترين فلسفه اخلاقي و دكترين اقتصادي و نظم سياسي قلمداد مي شد. با وجودي كه در آموزه كنفوسيوسي ، تفاسير و ازبرخواني ادبيات قديم چيني نقش اصلي داشت، مشرب كنفوسيوسي ژاپن برخلاف چين ، روحيه اثباتگرايانه و عقلگرايانه اي را گسترش داد كه بر مشاهده واقعيات تجربي ارزش نهاد. در مقايسه با پيشرفت علوم طبيعي كشورهاي اروپايي در طي همين دوره ، توسعه علوم طبيعي در ژاپن مثل دانش رياضيات و اخترشناسي.
به همني دليل علوم طبيعي و مهندسي از قرن 18 به اين سو از اروپا و غرب، در تعارض با مطالعه ادبيات باستاني چين و ژاپن، وارد شدند. در اصطلاح معروف زوزان ساكوما در (64-1811 ) تحت عنوان اخلاق شرقي در برابر علم غربي آگاهي عجيبي از جدايي بين فرهنگ معنوي انديشه كنفوسيوسي و تمدن مادي علم و تكنولوژي جديد غربي وجود دارد كه البته از نظر ساكوما اين دو وجه با هم سازگارند.
18- رژيم شوگونات – دايميو در عصر توكوگاوا برخلاف فئوداليسم اروپايي، فئوداليسمي بود از لحاظ اقتصادي نامتمركز و از لحاظ سياسي متمركز ماهيت قدرت شوگونات نوكوگاوا از اقتدار فوق العاد بر كل ملت بود كه در آن شوگان بر همه دايميوها مسلط بود؛ دايميوهايي كه به نوبه خود داراي قدرت سلطنتي مستقلي در فيفها ( يا هان) بودند . شوگونات ضمن دريافت ماليات بسيار از كشاورزان حدود 250 فيف يا هان، داراي زمينهاي شخصي بنام تنريو بوده و تمامي معادن و چندين شهر مهم و تجارت خارجي انحصاري را در اختيار و تملك داشتند.
19- تعادل در معناي تحليل كاركردي- ساختي مي تواند چنين تعريف شود كه وضعيتي است كه در آن هيچ تنش داخلي جهت تحميل تغيير ساختاري در نظام اجتماعي وجود ندارد. با اين حال عملاً دلايل پيوسته اي براي تنش دروني ساختار اجتماعي موجود تحت عنوان تضاد وجود دارد.
اين تنشها به دلايل تغيير شرايط محيطي با تغييرات اجتماعي در انتظارات مردم، درباره سطوح دسترسي به احتياجات مختلف كاركردي ، اتفاق مي افتند. هرگاه يك نظام داراي چنين تنش دروني باشد، فرايند تعادل جويي كه چيزي جز فرايند تغيير ساختاري نيست، بچشم مي خورد. تا آنجايي كه تحليل تعادل عبارت از تحليل چنين فرايند تعادل جويي باشد، اين تحليل عبارت از تحليل تغيير ساختاري نظام اجتماعي است . اين نظر كه تحليل ساختاري – كارردي نمي تواند نظريه تغيير اجتماعي باشد ، تنها نشانگر غفلت از اين منطق بسيار ساده است.
20-عبارت بالا درباره اين كه چطور موانع كاركردي ساختارهاي اجتماعي موجود و در نتيجه آن نارضايتيها، سبب تحريك فعاليتهايي براي اصلاح نهادي مي شوند، منحصر به تحليل شرايط ضروري ريشه يابي جنبش وسيع فروپاشي ساختار اجتماعي سنتي توكوگاواي ژاپن مي شود . براي يك تبيين سيستماتيك از شرايطي كه منجر به صنعتي شدن و نوسازي موفق ژاپن مي شود و تبيين مشكلات اين فرايند، بيش از همه پژوهشهاي جامع درجه بلوغ در توسعه اقتصادي و اجتماعي تا پايان عصر توكوگاوا و پژوهش تنش هاي دروني ميان بخشهاي نوين و غيرنوين مراحل اوليه صنعتي شدن مورد نياز است. برخي از اين دست تبيين ها در مقاله قبلي ام ارائه شده است.(1976)
21- البته در جامعه شناسي معاصر مكاتب مختلف بسياري ديگري از قبيل مكتب تعاملات نمادي ، جامعه شناسي پديدار شناختي ، نظريه تضاد و ساختارگرايي وجود دارند كه در بين آنها، جامعه شناسي پديدار شناختي در طرف ايدآليستي قرار داشته و مكاتب ديگر كم و بيش مبهم بوده يا مي توانند در هر دو طرف ايدآليستي و اثباتگرايي قرار گيرند. تعاملات نمادي و جامعه شناسي پديدار شناختي صرفاً با تحليل سطح كلان سروكار داشت و مورد نظر ما نيتسند. ساختارگرايي داراي ارتباط موازي با مفهوم ساختار عمومي ماركسيسم در مفهوم پردازي اش از ساختار است، ولي قابليت كاربردش فقط به ساختار خويشاوندي جوامع ابتدايي محدود مي شود . نظريه تضاد نيز به نظر من مكتب مستقلي نيست چرا ه تحليل ساختي – كاركردي نيز با پديده هاي تضاد سروكار دارد.
منبع:
macro sociological theory Ed.by Eisenstadt Helle, 1985 p.p- 168-196
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر