گفتگوبارادیو دویچه وله
" در دو دهه اخير و به دنبال افزايش روند مهاجرت، تعريف وطن نيز تغيير كرده. وى به مفاهيمى چون دو وطنه و چند وطنه بودن اشاره مىكند، بدان معنا كه ايرانى مهاجر نسل دوم مىتواند وطن ذهنيش ايران باشد، وطن دومش كشور محل اقامتش و وطن سومش هم تمامى كشورهاى عضو اتحاديه اروپا كه او مىتواند بدون گذرنامه و ويزا به آنها سفر كند و يا حتا در آنجا اقامت گزيند ."
ايرانى هستى؟ اينجا به دنيا اومدى يا ايران؟ چند ساله اينجايى؟ خودتو ايرانى مىدونى يا... نسل دوم مهاجران اغلب يا نمىدانند وطنشان كجاست و يا خود را دو وطنه مىدانند. نسلى كه يا در غربت به دنيا آمده و يا آنجا بزرگ شده است. به راستى وطن حقيقى اين نسل كجاست؟
«راستش را بخواهید من وطن ندارم. چون که نه ایران توانست وطن ما باشد و آلمان هم که تا حالا احساس وطن را به ما نداده. بخاطر این من وطنی ندارم». (كيوان، ۲۵ ساله)
«من فکر میکنم که وطن جایی هست که آدم ریشهاش را آنجا دارد. یعنی آدم حتما نباید آنجا به دنیا آمده باشد، ولی آدم باید احساس بکند که ریشهاش مال آنجاست. یعنی وطن جایی هست که آدم خودش را متعلق به آنجا بداند». (انوشه، ۲۷ ساله)
«به نظر من وطن جاییست که آدم به دنیا آمده. چون قلب آدم از آنجا میآید». (هوتن، ۲۰ ساله)
«وطن براى من واقعا ایران هست، جایی که به دنیا آمدم». (آزاده ۲۵ ساله)
«من فکر میکنم وطن مفهومش این است که آدم آن جایی كه هست خوشبخت باشد، فرق نمیکند کجا. مهم این است که آدم در آنجایی که هست خوشبخت باشد و حس خوبی داشته باشد». (شيرين، ۲۳ ساله)
چشمانش خيس از اشك است. هقهق نمىكند اما صورتش گواه همه چيز است. هميشه همينطور بوده؛ هم وقتى كه در فرودگاه كلن منتظر نوبت پرواز تهران است و هم زمانى كه در مهرآباد در صف پرواز كلن ايستاده. اين ديگر چه حسى است؟ به راستى او دلتنگ كجاست؟
سورمه ۲۴ ساله در آلمان به دنيا آمده اما هربار كه از ايران برمىگردد تا مدتها دلتنگ آنجاست. در ايران هم مدام به آلمان فكر مىكند. او هم حس هموطنى با ايرانيان دارد و هم با آلمانيها احساس نزديكى مىكند: «ایران میروم گهگاه و وقتهایی که ایران هستم واقعا با مردم احساس هموطنی میکنم و آلمان هم وطن من هست، اینجا بزرگ شدم، اینجا دوستانم هستند، آشنایانم هستند».
على طايفى مسئول بخش ايران «انجمن جامعهشناسان بدون مرز»، اين حالت را يك دوران گذار مىداند به اين معنى كه نسل اول ايرانيان مهاجر به شدت به دنبال حفظ هويت فرهنگى خود هستند در حاليكه نسل دومى كه در دامن آنها به دنيا آمدهاند از يك طرف از سوى خانواده به سمت فرهنگ سرزمين مادرى كشيده مىشوند، از سوى ديگر جامعه ميزبان كه در آن بزرگ شده، تحصيل كرده و دوست يا همسر پيدا كردهاند از آنها مىخواهد كه فرهنگ و سبك زندگى اين جامعه را بپذيرند. به همين دليل نسل دوم مهاجر دستخوش بحرانى است كه جفرى الكساندر جامعهشناس آمريكايى از آن به عنوان «شوك فرهنگى» ياد مىكند.
"پيروز" كه از يك سالگى در آلمان بوده، بعد از ۲۲ سال زندگى در جامعه ميزبان هنوز نتوانسته براى اين سؤال كه وطنش يا به قول آلمانيها «هايماتش» كجاست پاسخى پيدا كند: «والا راستش را بگویم من هنوز جواب این سوال را صددرصد پیدا نکردهام ولی خودم روی آن خيلی فکر کردم و این سوالیست که برای خودم خیلی معنی دارد، و نتیجهای که تا حالا بهدستم رسیده، این است که در واقع برای من اينكه آلمان وطن باشد یا ایران، هیچکدامش در واقع صددرصد heimat حساب نمیشود، و به این نتیجه رسیدم که اصلا احساسی ندارم که heimat داشته باشم».
پيروز وقتى در اين فكر فرو میرود كه آلمان را به عنوان وطن بپذيرد يا ايران را، هيچكدام احساس رضايتمندى به او نمىدهد و حس مىكند كه اصلن وطن ندارد.
طايفى: «يك تعريف سنتى از وطن وجود دارد كه اين تعريف امروزه دستخوش چالشهاى جدى از نظر مفهومى شده است. در اين تعريف سنتى، وطن مبتنى بر خاك و خون تعريف مىشود حتا در بسيارى از قوانين اساسى از جمله در امريكا هم مبناى تعريف وطن اين است كه افراد از نظر خويشاوندى و محل تولد به كدام جغرافيا و فرهنگى وابسته هستند در واقع مىتوان گفت يك تاريخ و جغرافيا پشت اين تعريف از وطن نهفته است».
على طايفى، جامعهشناس مقيم سوئد در ادامه سخنانش به اين نكته اشاره مىكند كه در دو دهه اخير و به دنبال افزايش روند مهاجرت، تعريف وطن نيز تغيير كرده. وى به مفاهيمى چون دو وطنه و چند وطنه بودن اشاره مىكند، بدان معنا كه ايرانى مهاجر نسل دوم مىتواند وطن ذهنيش ايران باشد، وطن دومش كشور محل اقامتش و وطن سومش هم تمامى كشورهاى عضو اتحاديه اروپا كه او مىتواند بدون گذرنامه و ويزا به آنها سفر كند و يا حتا در آنجا اقامت گزيند.
طايفى همچنين معتقد است كه فرايند جهانىسازى عليرغم اينكه در پى يكپارچگى است ولى به طور ناخواسته فرديتهاى مستقل از هم را شكل مىدهد و شكلگيرى يا تمايل به شكلگيرى اين فرديت است كه باعث مىشود فرد در جمع حل نشود و بخواهد به صورت هويتى جدا و منفك از جمع باقى بماند: «نسل دوم مهاجر ايرانى كه در اينجا زندگى ميكند از يك طرف دستخوش يك بحران هست به اين معنا كه در كشمكش بين فرهنگ مادرى و پدرى با فرهنگ جامعه ميزبان كمى درگير است ولى اين فرد اگر در مسير اين فرديت سازيها قرار بگيرد خواهى نخواهى نه لزومن به فرهنگ جمعى كه در جامعه ميزبان هست اقتدا و تبعيت مىكند و نه لزومن به آنچه كه در فرهنگ پدرى و مادرى است، بلكه فقط آن چيزى را معيار قرار مىدهد كه خودش از حقوق فرديش و از سبك زندگيش استنباط میكند و آنچه را كه به عنوان آرمانش در ذهنيت خودش شكل گرفته».
آقای طايفى، شرايط كشور ميزبان را براى برونرفت از اين بحران بسيار مهم مىداند. به اعتقاد او نسل دوم مهاجران در كشورهايى كه سياست چند فرهنگى را پيش گرفتهاند كمتر دچار اين بحران شدهاند: «سياستهاى چند فرهنگى كه در برخى كشورهاى اروپايى پيش گرفته شده، كمك بسيارى میكند تا اين افراد به تعبير شما از ناهنجارى و به تعبير من از بحرانهاى رفتارى و فرهنگى خارج شوند. اين افراد مىتوانند هويت فردى خود را مستقل از هويتهاى جمعىشان تعريف كنند. كشورهاى اروپايى كه اين سياستهاى چند فرهنگى را پيش نگرفتهاند و بيشتر دنبال همانند سازى افراد هستند و میگويند مهاجران حتمن بايد عين ما بشوند و رفتار و فرهنگ ما را عينن بپذيرند، اينها با مشكلات جدى روبرو هستند و نسل دوم مهاجران كه در اين كشورها زندگى مىكنند نيز بيشتر دچار اين شوك فرهنگى مىشوند».
خانواده به اعتقاد طايفى فاكتور مهم ديگرى براى رهايى از اين احساس بىوطنى است. نوع رفتار و كنش و واكنشهاى پدر و مادر و نيز ميزان پايبندى يا عدم پايبندى آنان به فرهنگ مادرى، در عبور از بحران فرهنگى نسل دوم مهاجران بسيار تعيين كننده است.
آزاده ۲۵ ساله كه از ۴ سالگى به آلمان آمده به خاطر نوع تربيتش، خود را كاملن ايرانى مىداند: «بخاطر اینکه حتا در آلمان با پدر و مادرم زبان فارسی را توی خانه صحبت میکنیم و رسمهای ایرانی را به من یاد دادند و جوری که من را بزرگ کردهاند، بخاطر همهی این چیزها خودم را ایرانی میدانم و بخاطر همین هم وطنم ایران است».
شيرين از ۶ سالگى به آلمان آمده و الان ۲۳ سال دارد. او وطن اصلىاش را آلمان مىداند و اصلن نمىتواند به زندگى در ايران فكر كند. هربار كه به ايران مىرود، خوب مىداند كه ميهمان است و موقت و چه بسا كه براى بازگشتن لحظهشمارى كند: « من ايران كه بودم خيلى لذت بردم، فامیلم آنجا بود، خوشحال شدم، ولی همیشه برای من مثل یک تفریح است. یعنی میدانستم من یکماه آنجا هستم و برمیگردم و من بهیچوجه نمیتوانم آنجا زندگی کنم یا اصلا آرزویش را ندارم که آنجا زندگی کنم».
اين دوران گذار اما براى نسل سوم مهاجران شايد پايان پذيرد. اين نسل هرچند با موى سياه و پوست تيره پا به دنياى بلوند غرب مىگذارد اما شايد بداند وطنش كجاست. براى اين نسل، وطن مىتواند تمام دنيا باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر