۱۳۸۹/۱۱/۳۰

شعرگونه هایم

ماه

نگاهش از پس ابرهای اندوده بر اندوه
گنچه بر نرمای احساسم می کشید
 نگرانی و اضظراب طاقت فرسایی بود
 وجودش پر از بغض و ندامت
 نامش برخلاف جاهش بود
 با نور و روشنایی ستیز داست
 شب را می پرستید
 و روز در کنجی
 خلوتی
کز میرد و درانتظار ظلمت
 ظلم بر بغچه اش می چید!
 درونش آه بود
درونش تله کاه بود
 اواما
 نامش
ماه بود

+++++++++++++++++++++
چشمهایش

شهامتش را نداشتم
قلبم چونان برگ خزان
در تپش نسیمی تند
می لرزید
توان نگریستن نداشتم
مرا این امر مسلم بود
میدانستم
اری
میدانستم چه در انتظارم است
از همان روز نخست
که چشمانش را دیدم
یارای ماندنم نبود
چشمانش
سرزمین دیگری بود
خود را درآن غریبه ای بیش نمی دیدم
حس غریبی بود
اما چیزی مرا می خواند
شوری در درونم
فوران میزد
فریادش را با گوش جان می شنیدم
اما یارای خیره شدن در چشمانش نبود
نمیدانم
مرا آن دم بیادم نیست
چه شد
چگونه در چشمانش غرق شدم
خیره یک  لحظه ام
مرا در اعماق چشمانش فرو برد
و دستانم به هیچ اویزی
وصل نبود
مژگانش نیز یاری ام نساخت...
اینک من در عمق چشمان او
بجای او می نگرم
و هرچه می بینم
هم اوست
من دراین اعماق
غرقم
و چه شادم اینک
اگرچه هراسم به امید تبدیل شد...
من
در عمق چشمان تو
زندگی میکنم
مرا دریاب!

-----------------------------------------------------
بامن باش

روزی دلبرم جانان من گفت
بیا ای مه صفت  ماه شبم باش
زبان قلب من برکام برآمد
 که زیبای من، این است مرا کاش!
 به ناگه خنده ای بر خط لب راند
 که ارام من، همراه من باش
بگفتم تویی ارام من، همگام من باش
 صدایش میزنم ای عزیز یار قدیمم
 تو یک افسانه ای، در خواب من باش
و زان چند سال دوری و هجر
 چه حاصل، زین پس همپای من باش
 اگر روزی زمان بازگردد به آنسال
 بدو گویم ایست، بر یک مکان باش
 ترا جان علی، مهسای مهوش
 نکن دوری بامن مهربان باش

---------------------------------------------------
اعدام
به چوبه دار مسپارید!
مرا به جرم
مهر ورزیدن
به جرم سادگی
دراحساسم
به دار نیاویزید!
مرا به چوبه اعتماد بیاویزید
اعدام من،
پایان احساس است
آویز جسد بی جان روحم
احساسم
دیگر شعله احساسم
نمی فروزد
مرا اعدام نکنید!؟

هیچ نظری موجود نیست: