۱۳۹۰/۲/۲۴

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که همه غم برود چون تو بیایی

غم عالم سر دوشم بشود دام و بلا
همه کاهی بشود با قدمت، گه تو بیایی

دل و عقلم نتوانند به یک ملک نشینند هنوز
یکصدا میشون و دل بتو میدن، که بیایی

گر که روزی بروی دور شوی از بر دل
دل من دود شود به نگاهی، تا تو بیایی

مرکب عشق بنام تو توان زد به درست
عشق زهره و منوچهر رخ ببازد، گر تو بیایی

علوی و مولوی نام و اخلاص دل و دلبر بود
مثنوی مولوی ره گم کند آنگه که بیایی

مولوی باشم ترا میزنم شطح و غزل برخام تو
میکشم یکسر به افلاک و سماوات، تا تو بیایی 

از بر من دور نشو، نزدم بمان باران من
شبنم برگ گلی، انگه که با باران بیایی

هیچ نظری موجود نیست: