زمان،
کهنه پیری که بر تارک در ایستاده است
و با چشمان خسته از خیرگی و انتظار
می نگرد
می پاید
تیک و تاکش را به نفرین و فریاد
برگوشها می راند
و سخت در کناره ای لمیده و می نگرد
گویی
این سالخوره ترین موجود هستی
چیزی در زبان بکام دارد
گوش کن!
پچ پچ ندایش
زمزمه هایش
را می شنوم
نسیم کلامش
از شبحی دهان گونه برون می زند
کلماتی سخت درهم و برهم
گویی مفهومی می رساند
چه می گوید این پیر دیر زندگی؟
نوازش کلامش
بگوش، موسیقیایی است که
می شنوم
با رقص باد و نسیم
که می گوید
قدر مرا بدانید!
عشق بورزید
که کتاب کوچک زندگی و عمر شما
چیزی جز اوراق عشق ورزیدن نیست
این را گفت
و در بسته شد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر