۱۳۸۹/۵/۱۳

پسرهایم!

پسرهایم سروش و سینا، بهترازجان
دراین کوته بگویم شمارا درد هجران
بسی شبها کشیدم درد دوری
بسی رویای خوفناک بدیدم به هر آن
ز اول من نبودم آگه از این عمر لغزان
وزآن تلخی که چون محبس بدینسان
امیدم بود کامیابی تان، ای بهترینم
چه می دانستم فرجام، نبود امیدم ازآن
کنون در خلوت دوری و خاموشی گزیده
بسوزم از درونم ور بدوزم چشم بر جان
گهی با خود کنم نجوا که ای مرد
چنین نبود عدالت چون شوی به زندان
فغانم از پی روز و شبم ناسود یکدم
گداز دوری و دست ساییدن بر ان جان
پسرهای عزیز و افتخار هست ونیستم
بدانید روزگار همواره نیست دردست مردان
امیدم دیدن و بوییدن روی و سرتان
کشیدن دست بر موی و تن و جان
بیایید عهد کنیم روز رسیدن، روز دیدار
دگر هرگز نجوییم زهم دوری و هجران
ترا ای آفتاب چرخان در آسمان
شود روزی بباری نور چشمم بر دل وجان!
نه سویی مانده از چشمم، نه حالی
زهرچه هست و نیست، این دل چه نالان
دگر عهدی که می خواهم ببندید
بشویید مرا از هرگنه، باشید به پیمان
به روزی میرسد بالغ شوید و مرد میدان
به آنگه دربیابید پدر بودن نبود آسان
گرم یک شبی تهی گردد تن از جان
به تنها کام خود کامیابم آنسان
که درآغوش کشم بار دگر شما را
ببوسم گونه هاتان، من بیابم زنو جان

۱ نظر:

Unknown گفت...

سوزناک بود امیدوارم واقعی نباشه